شنیدهاید که میگویند قرار است بادهای غالبِ غربی، تغییر مسیر بدهند و اینبار از شرق بهوزند و ابرهای بارانی هم به تبع آن تغییر مسیر بدهند. در این صورت حتما آب و هوا تغییر میکند و با تغییرات دما هم مواجه میشویم. در نتیجه، این تغییر دما تبعات زیادی خواهد داشت. از جمله ممکن است منجر به زلزلههای هولناک بشود.
به این که روی طبیعتمان هم اثر میگذارد فکر کردهاید؟ مثلا تاثیرش روی بارش برف و باران، حیات وحش و تغییر جهت رشد پوشش گیاهی و تغییر نوع غذای حیوانات و به دنبال آن تغییر عادات غذایی خودمان... اینجوری شاید کلا در نوع زندگیمان تغییر ایجاد شود...
تازه ما چه میدانیم؛ این فقط یک جور پیش بینی است. و مثل پیش بینی وضع هوا که گاهی ممکن است درست از آب در نیاید، اینیکی هم ممکن است مطابق پیشبینیمان اتفاق نیفتد و موضوع کمی پیچیدهتر باشد و در نهایت به انقراض آدمیزاد منجر بشود... آدم یاد فیلمهای آخرالزمانی میافتد!
نه حتما خبر را نشنیدهاید! چون من این داستان را همین امروز صبح از خودم درآوردم. اما بیایید تصور کنیم که چیزهایی اینقدر عادی که هر روز اتفاق میافتند و ما حتی متوجهشان هم نمیشویم یک روز تغییر عادت بدهند و دیگر دنیا روی همان پاشنهء همیشگی نچرخد. مثلا خورشید گاهی طلوع کند و گاهی نه؛ گلهای آفتاب گردان پشتشان را به آفتاب کنند؛ رودخانهها از پایین به بالا حرکت کنند؛ درختها توی ریشههاشان میوه بدهند؛ کلاغها پچپچ کنند و گنجشکها لال به دنیا بیایند؛ نهنگها قبل از خودکشیهای دست جمعیشان تمام آب دریا را هورت بکشند؛ و برف به جای اینکه نرم و آرام ببارد مثل قلوهسنگ به زمین سقوط کند. و گاهی بدون آنکه قابل پیشبینی باشد یکی از این قلوهسنگهای یخی، قد هندوانه بزرگ شود و صاف توی سرمان بخورد...
در این صورت ما چهطور زندگی خواهیم کرد؟ خانههایمان چهشکلی خواهند بود؟ آیا همین سر و شکل و همین عادات را خواهیم داشت؟ با همین زبان حرف خواهیم زد؟ از همهء اینحرفها گذشته، آیا همینقدر به زندگی اجتماعیمان وابسته خواهیم بود؟ اگر روزی زمین، صلاح را در این ببیند که از آن جهتِ دیگر بچرخد و یا برای تنوع، قطب شمال و جنوبش را عوض کند، چهطور میشود؟ تازه تصور کنید که زمین عضو کوچکی از عناصر موجود در کهکشان است؛ کمی از منظومه شمسی که فاصله بگیریم حتی دیگر به سختی بتوانیم ببینیماش.
اگر زمین... اگر خورشید... اگر کهکشانها...
چقدر الکی خودمان را جدی میگیریم!
یک جایی زیر زمین، موجودات عجیبی زندگی میکنند که بگویم باورتان نمیشود. این موجودات عجیب کوتولههایی هستند که موهای سفید و چشمان ریز و نابینا دارند. (درست برعکس روی زمینیها که موهای سیاه و چشمهایی درشت و دریده دارند.) از آنجا که هیچوقت رنگ خورشید را ندیدهاند، نیازی هم به چشم نداشتهاند. و اگر از آنها دربارهء دیدن بپرسید، فکر میکنند شما آدم فضایی هستید و درباره چیزی حرف میزنید که وجود خارجی ندارد.
البته در زیر زمین، زندگی کردن شرایط جالب بسیاری دارد. مثلا اگر روی زمینیها بیشتر، برگهای گیاهان و سبزیجات را میخورند، زیر زمینیها فقط ریشهها را میخورند. و اگر روی زمینیها آب را از سرچشمه میخورند، زیر زمینیها از دریاچههای پهناور زیر زمین آب میخورند. و یک راز را هم به شما بگویم! آبهای سرچشمه را که روی زمینیها فکر میکنند دستنخورده است، زیر زمینیها تویش تُف کردهاند.
روی زمینیها رئیس هستند و فکر میکنند خیلی زرنگند. و ناگفته نماند که رئیسهای قابلی هم هستند. اما زیر زمینیها هم قواعدِ زیردست بودن را خوب بلدند. و میدانند کجا سرشان را پایین بگیرند و کی توی آب تف بیاندازند.
با اینکه معمولا زیر زمینیها دیده نمیشوند اما مثل نبض یک شاهرگ بزرگ هستند زیر پوستِ خاک. آنها ریشهها را آرام و پیوسته، میجوند و تا بیایی بفهمی که مثلا بوتهء توتفرنگیات یک چیزیش میشود، فِلِنگ را بستهاند و جای دیگری مشغول جویدن شدهاند. برای همین هیچوقت نمیتوانی پیداشان کنی. و تازه حَرَجی هم به آنها نیست؛ روی زمینیها برگها و میوهها را میخورند؛ آنها هم ریشهها را. چهکسی میتواند بگوید کدام درست و کدام غلط است؟
روی زمینیها وانمود میکنند که زیر زمینیها اصلا وجود ندارند و اگر تصادفا دستشان به یک زیر زمینی برسد دوبامبی توی سرش میکوبند و لاشهاش را دور میاندازند. بعد از آن با مهربانی لبخندی میزنند از این گوش تا آن گوش و تظاهر میکنند که هیچ اتفاقی نیفتاده و زیر زمینیها هم که حسابی کفرشان بالا آمده، توی آب...
خلاصه؛ روی زمینیها و زیر زمینیها، پدری از هم در آوردهاند که اگر همهاش را بخواهم بگویم، میشود مثنوی صد من کاغذ. که توی این گرانی کاغذ اصلا صلاح نیست. فقط همین را بگویم که زیریها و روییها دمار از روزگار زمین درآوردهاند.
وقتی به درختان کهنسال نگاه میکنم حس عجیبی دارم. و اگر بخواهم توضیحش بدهم، میشود، گرداب به هم پیچیدهای از میل به زندگی ابدی، نیاز به مرگ، جوانی و پیری و ... و ... و.
این موجودات عجیبِ آب حیات نوشیده، وسوسه عجیب در آغوش گرفتن را در من بیدار میکنند. تا جایی که فکر میکنم اگر کف دستها و صورتم را به آنها بچسبانم میتوانم قصه عمر درازشان را بشنوم. و همیشه بیشتر از آنکه به قد سر به آسمان کشیدهشان فکرم کنم، ریشههای گرهدار و پیچیدهشان آرام آرام توی ذهنم رشد میکنند. و هر بار مثل اینکه بار اولم باشد حیرت میکنم از تصور اینکه همانقدر که شاخهها در آسمان رشد کردهاند، ریشهها هم در دل خاک. تنم را به درخت میچسبانم و بو میکشم تنه را. و خودم را میسپارم به قصهء دراز درخت که شاید عمر کوتاه من برای شنیدنش کافی نباشد؛ مور مورم میشود.
به گردوی کهنسالی نگاه میکنم که بالای کوه ریشه در خاک فرو کرده. و تصور میکنم صد سال پیش، آن روز صبح زود را که یک کلاغ جوان، گردویی را به منقار گرفته و در شکاف سنگ پنهان کرده تا وقت گرسنگی چیزی برای خوردن داشته باشد. و وقتی بعد از بازیگوشی در تمام طول روز، خسته و گرسنه به کوه باز میگردد به یاد نمیآورد که دقیقا کجا را باید بگردد. و گردوی خوش اقبال از شکاف سنگ به کلاغ نگاه میکند و منتظر میماند. وقتی کلاغ دور میشود، آرام و رها لای شکاف لیز میخورد و در جایی عمیق و تاریک آرام میگیرد. ماهها در آغوش امن زمین برف و باران میخورد و سرانجام با اولین نسیم بهاری چشمهایش را باز میکند و میگوید: «خدایا به امید تو!» یک جوانه از بالا و یک ریشهء کوچک از پایین؛ و آغاز سفر.
گردوی سبزی را در دست میگیرم و به باغبانی فکر میکنم که درختِ این گردو را کاشته و با نگاهی به درخت کهنسال میفهمم که باغبان دیگر زنده نیست. و به حافظهء درخت فکر میکنم؛ به روزهای با باغبان و روزهای بی باغبانِ او. و همهء این تصورات مرا مطمئن میکند که میخواهم درخت گردویی بکارم که بعد از مرگ من، سالهای طولانی، ریشه بدواند و نفس بکشد.
.
.
.
به بابای بچهها میگویم: «احساس می کنم سالها پیش از این، زن سرخپوستی بودهام به نام مایا.» او میخندد و میگوید: «مرا هم به خاطر داری؟» و فکر میکنم چقدر دوست دارم او هم درخت گردوی کهنسالی بودهباشد که من زیر سایهاش چهار زانو مینشستم، صورتم را به نسیم ملایم بهار میسپردم و با پیوستن به نیاکانم از گوزن فربهء شکار شده، به خاطر اینکه گوشتش را در اختیار ما قرار داده، تشکر میکردم...
و بعد، باز هم به درختان گردو فکر میکنم و به کلاغی پیر که هرازگاهی با خودش میخندد که: «راستی، کجا پنهانش کردم؟!»
دیروز توی خیابان عقربی دیدم با ابعادی به این، اندازه! (دستم را در حالتی فرض کنید که انگار یک زرافه را بغل کردهام.) منتظر بودم که دُم چهار متریاش را بلند کند و دقیقاً توی فرق سرم فرود بیاورد. یک گارد عجیب از خودم درآوردم؛ حرفهای. هر چه فکر میکنم که از کجایم این ادا را درآوردم عقلم به جایی قد نمیدهد . بنابر این به این نتیجه رسیدم که احتمالاً روح جتلی در من حلول کرده. و گرنه من که بازوهایم مثل بازوهای عنکبوت است را چه به این حرفها. همینطور چشم به چشمهای عقرب دوخته بودم و با دقت تمام، دُمش را میپاییدم. هر چه عقرب جلوتر میآمد چشمهای من هم بادامیتر میشد. با اینکه خیلی سعی میکردم روحیهام را حفظ کنم اما ته دلم مثل ساعت شنی، هر لحظه خالی تر میشد. تا اینکه دیگر دُم عقرب به نوک بینیام رسید و من هم فاتحه خوان و زهره ترکیده، منتظر حضرت اجل شدم تا جان شیرینم را تقدیم کنم. اما با کمال تعجب دیدم که عقرب دومتری با دُم چهار متری، نیشاش را تا بناگوشش باز کرد و با لبخند به من صبح بهخیر گفت. خیلی تعجب کردم اما فکم را از زمین جمع کردم و در دلم گفتم که: «رَستم.»
باور کنید یا نه، تمام اینها که گفتم عین حقیقت بود و مدیونید اگر فکر کنید که عقلم را از دست داده و از خودم داستان درآوردم.
* پاورقی
جهت جلوگیری از وحشت عمومی، از گذاشتن عکس واقعی خودداری میکنم.
میدانم داستانم کمی بیات شده اما هنوز رویش، قارچها و کپکها رشد نکردهاند؛ پس میگویم!
چند روز پیش که خبر را شنیدم واقعا باورم شد که فرار از مدرسه عاقبت خوشی ندارد. خدایا دیگر میچسبم به درس و مشقم؛ قول میدهم.
دوباره آهنگ کلاغا را گوش میدهم. دلم میگیرد؛ بدجوری. باورم نمیشود آدمی که در سالهای کودکی، کلی مرا سر کار گذاشته بود و تصور بدبخت شدنش بهخاطر فرار از مدرسه باعث شده بود دو دستی به مدرسهام بچسبم و بعدها همیشه یادآور سادگی و کودکی، برایم بود، حالا میگویند: «نیست.» و این دقیقاً باید مصادف باشد با روزی که یکی از دندانهای شیریام را از سوراخ دیوار خانهء پدریام پیدا میکنم. مثل روز روشن، آن روز را به خاطر میآورم؛ خواهرم که کمی از من کوچکتر است در حالی که [ر] هایش میزند با ایمانی شبیه ایمان نوح، و با تاکید روی هر کلمه، میگوید: «باید، حتماً، دندونمون یو، توی سویاخِ دیوای بذاییم. چون بعدا که ما بمیییم اونایی که بعد از ما میان اینجا زندگی کنن میفهمن که ما اینجا بودیم.»
موهایم راست میشوند و پوستم مثل سمباده ز ِبر. بغض گلویم را میگیرد. راست میگفت. اگر آن روز دندانم را توی دیوار پنهان نکرده بودم، امروز یادم نمیآمد که روزگاری آنجا بودهام و یادم نمیماند که در خلوت ساده و کودکانهء من و خواهرم چه گذشتهاست. آن خلوت آنقدر برایم حرمت داشت که دلم نمیخواست با کسی شریک باشماش. اما بارش هم سنگین بود و تنهایی نمیتوانستم. با این حال به خواهرم درباره دندان، چیزی نمیگویم. چون میدانم که با چشمان ناامید و خالی از ایمانش، گریهء مفصلی خواهد کرد.
حالا دیگر متنبه شدهام و میخواهم درسهایم را خوب بخوانم. قول میدهم از مدرسه فرار نکنم؛ قول میدهم... اما نمیدانم چرا هنوز این حس دریغ و حسرت را دارم. کجای زندگی را فرار کردهام؛ نمیدانم.