حوضخانه
حوضخانه

حوضخانه

زمستانی که می‌گذرد

بلور برف 

 

علاقهء دیوانه‌وار من به برف گاهی خودم را هم متعجب می‌کند. و این علاقه، آنقدر افراطی‌ست که اگر بفهمم جایی دارد برف می‌بارد و من امکان رفتن به آنجا را دارم، کار و زندگی‌ام را ول می‌کنم و می‌روم که زبانم لال از دیدن برف بی‌نصیب نمانم. گاهی فکر می‌کنم که احتمالاً جای درستی متولد نشده‌ام و الان باید اسکیموی صورت‌گِردِ لُپ‌قرمزی می‌بودم که آن بالا بالا‌های نیمکرهء شمالی زندگی می‌کردم. و اگر این پدرسالاری دست و پای ما را نبسته بود، حتما تا حالا اهل و عیال را برداشته بودم و به یکی از قُطبین یا شاید حتی سیارهء نپتون، رفته بودم. هرچند که در نوجوانی، فکر می‌کردم که در زندگی قبلی‌ام سرخ‌پوست بوده‌ام؛ و شک ندارم که اگر تناسخ حقیقت داشته‌باشد با این رنگِ پوست و نوع استخوان‌بندی که من دارم، این فرضیه سرخ پوست بودن محتمل‌تر است تا اینکه اسکیمو بوده‌باشم. گذشته از همهء این‌ها، حالا خودم اهل و عیالِ کس دیگری هستم و او باید ما را بردارد و ببرد؛ البته مسلماً به هر کجا که خودش اراده کند. 

 بنابراین از شروع زمستان این دعای هر شب من است که: ای کاش برف ببارد. و اگر هر روز هم ببارد، فرقی نمی‌کند و هر شب، دعا سر جایش است. و اگر زبانم لال، زمستانی بی برف باشد، دربه‌در می‌گردم تا یک مستجابُ دعوه‌ای پیدا کنم که نماز برف بخواند. و این دیوانه‌واری تا حدی است که هر بار هم دعا مستجاب می‌شود می‌گویم: ای‌کاش آنقدر ببارد که زیرش دفن‌ بشویم. 

 نمی‌دانم این علاقه از کی در من ایجاد شده. چون از وقتی بیاد دارم با من همراه است. حتی یک ایده هم داشتم که نمایشگاه عکسی ترتیب بدهم با موضوع بلور‌های برف. مدتی لنز مناسب برای این کار را نداشتم و حالا که فاصله‌ام تا امکان داشتنش یک نفس است، هزارتا از این پروژه‌ها توی اینترنت وول می‌خورند.  

 به هر حال، این روزها که می‌گذرد کم‌کم دارم نگران دوست صمیمی‌ام می‌شوم؛ یعنی همین زمستانی که دارد می‌رود. و هر سال این موقع، تمام زور معنوی‌ام -یعنی همان دعای زمستانی- را می‌زنم که آخرین برف به شب عید نزدیک‌تر باشد. و وقتی سال تحویل می‌شود انگار عمر من تمام می‌شود. و تا اواخر پاییز سال بعد، بی‌ عمر زندگی می‌کنم . به قولی در روزهای گرم سال، بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار...  

الغرض؛ حالا در هر کجای کره زمین که آشنا یا دوستی دارم، اگر برف ببارد، حتما خبردار می‌شوم. « سولولولو؛ سولولولو؛... الو! سلام! ببین اینجا داره برف میاد...» مثلاً می‌خواهند بگویند فلانی! به فکرت بودیم. غافل از اینکه: «کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد و با یاد کوه‌های پربرف قفقاز خود را سرگرم کند...»* باز جای شکرش باقیست که در نیمکره جنوبی، دوست و آشنایی ندارم. وگرنه تابستان‌ها هم این حسرت ها دست از سرم برنمی‌داشتند.  

  

 

* ویلیام شکسپیر 

 

دفترچهء اِتود

استاد اصلاً آدم خوش خلقی نبود. آدمی بود بسیار جدی، سخت گیر و بسیار بدخُلق و تلخ. اولین جلسهء کلاس تصویرسازی، از ما خواست که دفتر کوچکی درست کنیم که درست مطابق سلیقهء خودمان باشد. هر قطعی که می‌پسندیم از هر نوع کاغذی که دوست داریم. حالا می‌تواند کاغذ سفید باشد یا کاغذ کاهی یا رنگی، بریده‌های روزنامه، تلق، فویل، یا هر چیزی که عقل آدمیزاد به آن می‌رسد. با هر تعداد صفحه که فکر می‌کنیم بهتر است و هر نوع جلدی که می‌پسندیم؛ خلاصه هر جور که دوست داریم.  

  

آن دفتر در واقع قرار بود تمام کارهایی را که در طول ترم انجام می‌دادیم، در خود داشته باشد. البته نه فقط اتودهای مربوط به کلاس. ممکن بود عکسی را از جایی ببُریم و در دفترمان نگه داریم یا مثلا شعری را که به نظرمان زیبا آمده و می‌تواند موضوع خوبی برای تصویر سازی باشد، بنویسیم. یا موضوعی که به ذهنمان رسیده را به صورت اتود، ثبت کنیم. خلاصه این دفتر، قرار بود رفیق گرمابه و گلستان ما باشد و با آن زندگی کنیم.  

 

روزهای اول به این برنامه به چشم مشق شب نگاه می‌کردم و هرگز فکر نمی‌کردم که چقدر ممکن است برنامهء مهمی باشد. جلسات بعد که بچه‌ها دفترهایشان را ساختند، به تدریج، متوجه عمق ماجرا شدم.  

 

اولین نکته مهم، تفاوت عجیب و غریبی بود که در شکل ظاهری دفتر‌ها وجود داشت. و این تفاوت ظاهری، حکایت از تفاوت‌های شخصیتی و درونی آدم‌ها داشت. در واقع این اولین تکلیف، نوعی محک بود که با آن خودمان و دیگران را بهتر بشناسیم. و به دور از هر نوع اغراق باید بگویم که همان جلسات اول معلوم بود که چه‌کسی، چه‌کاره‌ است.  

  

بعد از مدتی کوتاه آن کلاس برایم از کلاس‌های دیگر متمایز شد. نمی‌دانم می‌توانید چنین کلاسی را تصور کنید؟ کلاسی که حضور غیاب در آن معنایی نداشت و برای من که معمولاً در آخرین سطر‌های برگه‌های امتحان، نظرات خودم را می‌نوشتم، خیلی مهم بود که آنقدر آزاد باشم و هر حرفی را با هر تکنیکی که دلم می‌خواهد در دنیای کوچکی که خودم برای خودم ساخته بودم، بزنم. کلاسی پر از اتفاقات و هیجاناتی که هر کس در دنیایی خصوصی یعنی همان دفترچه‌اش، آنرا تجربه می‌کرد. و اگر دوست داشت می توانست در شیرینی تجربیات دیگران هم شریک باشد. و این تجربه‌ها لذتی داشت که باعث شده با وجود وسواس عجیبی که در دور ریختن وسایل دست و پا گیر دارم، هنوز هم آن دفتر کج و کوج را نگه دارم. 

 

اما داستان همین‌جا تمام نمی‌شود. دفتر، علاوه بر این همه شرایط دموراتیک که گفتم، یک قانون دیکتاتوری عجیب داشت. و آن اینکه اگر جایی دستِ طراحی‌مان می‌لرزید و یا به هر شکلی، اتودی یا صفحه‌ای را خراب می‌کردیم، هرگز اجازه نداشتیم برگی ازدفتر را جدا یا حذف کنیم... 

  

امروز فکر می‌کردم زندگی ‌هم همین‌جوری است.  هزارها گزینه داریم؛ هزارها انتخاب. از هر مسیری که بخواهیم می‌توانیم برویم. هر جور که بخواهیم می‌توانیم زندگی کنیم. هر حرفی که بخواهیم می‌توانیم بزنیم؛ اما روزی را که زندگی کرده‌ایم، دیگر زندگی کرده‌ایم. و تغییر دادن  آن‌چه که اتفاق افتاده، ناممکن است. کسی چه می‌داند؟ شاید این مفهوم، دلیلی موجه برای تلخی استاد بوده باشد.  

 

به هر حال چیزی که دوست دارم هرگز فراموش نکنم این است که هر خط کجی که می‌کشم اثرش در دنیای کوچکم می‌ماند. پس باید مراقب خط‌ های بعدی‌ام باشم. چون هرگز نمی‌خواهم وقتی به دفترم نگاه می کنم چشمم به کجی بیفتد. می‌دانم که بدون لغزش زندگی کردن، ناممکن است. اما از صمیم قلبم دوست دارم که مراقب دست‌هایم باشم. و هر وقت هم دستم خط بخورد، تصمیم دارم خودم را ببخشم و مراقب اتودهای بعدی‌ام باشم.  

 

 

آقای امین‌نظر یادتان به خیر!  

 

...

 

 

بیچاره کسی که در هوای تو نسوخت 

عمـری نگـران دیـده بـه راه تو ندوخــت  

بیچاره کسی که یوسفی داشت عزیز 

آسـان به کف آوردش و ارزان بفـروخت 

  

مرتضی توکلی