حوضخانه
حوضخانه

حوضخانه

چوکو چیتا چاپینا



مهمترین اتفاقی که توی زندگی چوکو چیتا چاپینا افتاد این بود که شخصی از اهالی دهکده، خانه اش را از بُن جدا کرد و بعد از اینکه با قساوت تمام  دیوارهایش را شکافت، تمام آنچه در خانه اش بود را هم به باد داد. در نتیجه زیر گرمای آفتاب، حسابی عرقِ چوکوی بی خانمان درآمد و تمام اجدادش از جلوی چشمش گذشتند. بعد از آن، طی فرآیندی طاقت فرسا که در چند روز متوالی بر او گذشت متوجه شد که دیگر آن چیزی نیست که در گذشته بوده و با اینکه روزهای بسیار سختی را گذرانده بود اما احساس بهتری نسبت به خودش داشت. حالا آیا کسی می تواند بگوید که این سرنوشت محتوم، برای دانهء کاکائو پایان درخشانی نیست؟



یک قطعه از پازل شخصیت من


شنیده‌اید که می‌گویند زمان نسبی است؟ یک وجه این نظریه برای من اینجور معنی می‌دهد که آدم هرقدر روزهای بیشتری را می‌گذراند سرعت گذر روزها برایش بیشتر می‌شوند. اما موضوع به همین‌جا ختم نمی‌شود. 


گاهی فکر می‌کنی که نظریاتت درست‌اند و همینجور که داری با خیال راحت زندگی‌ات را می‌کنی ناگهان یک پارادوکس عجیب یقه‌ات را می‌گیرد. مثلا وقتی به گذشته فکر می‌کنی یک دوره‌ای از گذشته‌ات را اصلا به خاطر نمی‌آوری. اما یک اتفاق کوچک را به وضوح به‌ خاطر داری و آن اتفاق آن‌چنان توی ذهن‌ات کش می‌آید و بزرگ می‌شود که جای چند سال خاطره را توی مغزت اشغال می‌کند. گاهی فکر می‌کنم این‌جور اتفاق‌ها کم‌کم به بخشی از شخصیت ما تبدیل می‌شوند . یعنی وقتی یک اتفاق این اندازه برایمان اهمیت داشته که فراموشش نکرده‌ایم بنابراین آن موضوع می‌تواند تبدیل شود به قطعه‌ای از پازل شخصیت ما.

 

یادم می‌آید روزی را در کودکی که به سختی برایم گذشت. جوری که احساس می‌کردم بی‌عدالتی ناگوارتر از آنچه به من گذشته، وجود ندارد و همان‌جا در تصورات کودکی در دلم گفتم که امروز را هرگز فراموش نمی‌کنم. موضوع از این قرار بود که در ده سالگی صاحب برادری شدم و به ناچار دیگر کودکی تمام شد. وقتی دوستانم با عروسک‌هایشان مشغول بودند من خواهر بزرگتری بودم که به دلیل بیماری مادرم باید از عروسکی که واقعا گریه می‌کرد و غذای حقیقی می‌خواست و جایش را خیس می‌کرد نگهداری می‌کردم. البته داستان همین‌جا تمام نمی‌شود و ما مصداق همان خشت اول چون نهد معمار کج شدیم و من همیشه سایهء یک ظلم معصومانهء خانگی را روی سرم احساس می‌کردم که جزئیاتش بماند برای خودم.


حالا که می‌توانم خودم را جای شخصیت‌های این داستان بگذارم، جور دیگری می‌بینم: مخاطرات و مشکلات آن روزهای مادرم. نگرانی‌ها و ناچاری‌های پدرم و مسائل دو خواهر هفت و چهار سالهء دیگرم؛ احساس تک تک این آدم‌ها و مسائل‌شان... و حالا فکر می‌کنم که وقتی همگی رنج برده‌ایم درست است که بگوییم: ظلم بالسویه عین عدل است.


امروز که یاد آن روزهایم می‌افتم فکر می‌کنم که چقدر در دنیای کوچک خودم غمگین بودم و چقدر از برادرم دلگیر. و بی‌آنکه واقعا خانواده‌ام مقصر بوده باشند من آنها را مسبب زحمتی می‌دانستم که  آنقدر زود گریبان کودکی‌ام را گرفته بود. و حالا دو قطب مخالف در من می‌جنگند؛ ناگزیری شرایط آن روزها و بزرگی اندوه کودکی من. و توی هزارتوهای ذهنم کودکی است که هنوز غمگین و همچنان از برادرم دلگیر است.



داستان آدمی متفاوت


دیلاق ِ یالقوز مردی است که آدم‌ها داستان‌های عجیبی درباره‌اش گفته‌اند. اما با این‌حال دیلاق داستان پیچیده‌ای ندارد. اگر قبول داشته باشیم که همهء افسانه‌ها ریشه در واقعیت دارند، راحت‌تر می‌توانیم داستان‌های مربوط به دیلاق را باور کنیم. هرچند که خصوصیات او، جزء به جزء باورپذیر نیستند اما آنقدرها هم دور از حقیقت نمی‌نمایند. و از آن‌جا که افسانه‌ای دلنشین است که بن‌مایه‌ای حقیقی داشته‌باشد، این داستان، ارزش یک‌بار شنیدن را دارد.  

 

اگر همهء شهر را زیر و رو می‌کردند، هیچ کس مثل او پیدا نمی‌شد. دیلاق، ظاهری غیر عادی داشت. او مردی بود با بازوانی کوتاه و با اینکه در هر دستش هفت انگشت روئیده بود اما چه فایده که این‌همه انگشت، به دلیل کوتاهی بازوهایش، به هیچ کاری نمی‌آمدند. و در عوض پاهایی بسیار بلند داشت و در یک چشم به هم زدن، مسیری طولانی را با قدم‌هایی طی می‌کرد که هیچ انسانی توانش را نداشت. چشمان ریزش عجیب نافذ و قوی بود. و نمی‌شد فهمید آن دو شکاف کوچک، آن‌همه قدرت بینایی را از کجا آورده‌اند؛ و تا جایی که می‌دانست این‌گونه متولد شده بود.   

 

دیلاق مردی تنها بود چون هیچ کس مانند او نبود. دیگران دست‌های بلند و ورزیده داشتند و با اینکه هر کدام از دست‌ها فقط پنج انگشت داشتند اما خیلی به کار می‌آمدند. مثلاً دیگران می‌توانستند گندم بکارند، درو کنند، در فراغت چوب بسوزانند و یکدیگر را در آغوش بگیرند. اما دیلاق نمی‌توانست. او فقط می‌توانست قدم‌های بلند بردارد. می‌توانست با یک گام بلند از عرض رودهای خروشان بجهد و حتی نوک پایش خیس نشود. اما چه کسی می‌توانست نان و آتش و آغوش نخواهد و هم‌پای مردی باشد با آن‌چنان گام‌های بلند؟! 


مشکل ِ بزرگتر، چشمان دیلاق بود که چیزهایی را می‌دید که فقط از عقاب‌های تیزچشم و جغد‌های شب‌شکار بر می‌آمد. کورسوهای ضعیف نور در نظرش مثل ستاره‌های درشت و درخشان بودند که دیگران از دیدن آن عاجز بودند. و او حتی نمی‌توانست دیگران را مجاب کند که نوری وجود دارد چه برسد که بتواند آن شعله‌های درخشان را برایشان توصیف کند.


درست است که تنهایی سخت است و کمتر جایگزینی است که بتواند جای خالی یک همراهِ هم‌پا را پُر کند اما هیچ کس مثل دیلاق، نمی‌دانست که پریدن از روی رودهای خروشان و پیشی گرفتن از آب‌های دیوانه چه لذتی دارد! دیگران چه می‌دانستند چگونه می‌شود به چشم برهم زدنی به قلهء کوه‌ها رسید؟ از کجا می‌فهمیدند که تماشای گلزارها بی‌آنکه اساساً انگشتان مناسبی برای چیدن داشته‌باشی، چه حسی دارد؟ و از کجا باید می‌دانستند چقدر آسان می‌شود گشتی دور دنیا زد و از روی همهء پرچین‌ها و حتی بلندترین دیوارها با یک جهش عبور کرد؟ و چگونه می‌شود ضعیف‌ترین اشعهء نور را به وضوح خورشید تشخیص داد؟ 


کسانی که دیلاق را از نزدیک می‌شناختند خیلی خوب شرایطش را می‌دانستند. بعضی‌هاشان تلاش می‌کردند که کاری برایش انجام دهند. اما از آنجا که او روح بزرگ و قدرتمندی داشت سعی می کرد محبت همسایگانش را جبران کند. اما این نکته ناگزیر است که اگر هم‌رَوش نداشته باشی در هر صورت تنهایی! این حقیقت تلخی‌است. اما حقیقت بزرگ دیگری نیز وجود داشت که آن دیگر از قوانین نانوشتهء طبیعت پیروی نمی‌کرد. بلکه انتخابی بود که خود دیلاق کرده بود؛


درست است که نداشتن هم‌پا و هم‌روش، درد بزرگی‌ است، اما کسانی که دیلاق را از نزدیک می‌شناختند میدانستند که او هم با وجود تمام کاستی‌ها و افزونی‌هایش، دلایل زیادی دارد که نخواهد تسلیم شرایط غیرعادی‌اش بشود.



 

داستان ماه‌گوش

 

روزی بود و روزگاری بود. توی یکی از دهات جابلقا دیوبچه‌ای زندگی می‌کرد که سر بزرگی داشت. این سر بزرگی که گفتم معنی‌اش این نیست که سر فیزیکی‌اش گنده بود بلکه به این معنی‌است که طرف از آن‌ها بود که... خوب؛ حالا خودتان می‌فهمید!

 

دیوبچه که اسمش ماه‌گوش بود یک شب خواب عجیبی دید! در خواب دید که توی یکی از دهات جابلسا، ملک‌زاده‌ای زندگی می‌کند به نام پری‌نوش. و سروش در خواب به او می‌گوید که: «ای ماه‌گوش چه نشسته‌ای که این پری‌نوش بدجوری دلباختهء توست و البته هر چند که تو را تا کنون ندیده‌است اما فلان عکاس باشی عکسی از تو برداشته و از قضا در سفری که به جابلسا داشته عکس‌ات به دست دخترک رسیده‌است. و از آنجا که این دختر، دختر پادشاه جابلساست و در آن سرزمین هم قحط‌ الرجال است، بدان و آگاه باش که شانس در خانه‌ات را زده!»

 

ماه‌گوش که همیشه فکر می‌کرد لیاقتش بهترین‌هاست همان‌جا توی خواب گفت: «به‌به افتادیم توی عسل!» صبح که از خواب بیدار شد موقع ناشتایی خوردن، خوابش را برای ننه‌اش تعریف کرد. و ننه‌اش هم که پیشِ سربزرگی‌های ماه‌گوش کم آورده بود گفت که: « خواب دیدی؛ خیر باشه! و شاه جابلسا مگر مغز الاغ تناول کرده که پری‌نوش‌اش را بدهد به تو دیوبچهء یه‌لا قبا...» و از این دست حرف‌ها که خودتان می‌دانید.

 

از آن طرف بشنوید از پری‌نوش که در خواب نوشینِ دوشین دیده‌بود که دیوبچه‌ای به نام ماه‌گوش در جابلقا بسر می‌برد که یگانه مرد عالم است و برای او شوهری بهتر از این پیدا نمی‌شود. نگو که همان سروش ناقلا سر به سر دخترک هم گذاشته و می‌خواهد یه‌کم با بچه‌ها بخندند دور هم! و بعد آن بالا نشستند و هلو‌های انجیری خوردند و هسته‌اش را پلکانی توی آب کوبیدند تا ببینند هستهء کی دیرتر فرو می‌رود!   

 

دخترک، صبح الطلوع صدایش را توی سرش انداخت که من ماه‌گوش را می‌خواهم و لاغیر. و پدرش در حالی که سعی می‌کرد با منطق به دخترش حالی کند که دیوبچه به درد او نمی خورد، چشمانش را تنگ و گشاد کرده و عواقب کار را به دختر گوشزد کرد. اما این حرف‌ها به خرج دختر نرفت که نرفت!

 

بعد از این‌که تلاش‌های ننهء ماه‌گوش مبنی بر منصرف کردن پسرش از ازدواج با پری‌نوش بی‌نتیجه ماند، ماه‌گوش بغچه بندیلش را سر چوب زد و آواز خوان به راه افتاد که: « ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار / ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار...» و چنان جگر سوز می‌خواند که شنوندهء صغیر و کبیر که هیچ، خود صبا هم دلش کباب می‌شد. و همینطور که زیر تیغ آفتاب، دهات را به دهات و آبادی را به آبادی می‌چسباند از هر کدام‌شان تحفه‌ای نیز برای پری‌نوش ابتیاع می‌کرد! و شب‌ها هم سنگ بیابان را بالش می‌کرد و در فراق دلدار، ستاره‌های آسمان را به خیال زمرد و عقیق و برلیان‌های بابای دختر، در بغچه‌اش می‌چپاند.

 

از آن‌طرف بشنوید از پری‌نوش که نگذاشته بود آب خوش از گلوی کسی پایین برود و قصر را روی سرش گذاشته بود که الا و بلا باید بروم و ماه‌گوش‌ام را در جابلقا ملاقات کنم. ندیمان و ملازمان همه دورش جمع شده‌بودند و نصیحت می‌کردند که: « آخر آبت نیست؛ نانت نیست؛ ماه‌گوش می‌خواهی چه‌کار. توی همین شهر بسیارند جوانانی شایستهء تو ...» و پری‌نوش که دیگر عقل از سرش پریده بود زیر بار هیچ‌کدام از این حرف‌ها نرفت که نرفت و گفت: « شماها هم دلتان خوش است؛ شوهر کجا بود توی این قحطی!» و ملت را مجبور کرد که با خدم و حشم و هدایای فراوان جابلسا را به مقصد جابلقا ترک کنند تا دخترک چشمش روشن شود به دیدن ماه‌گوش! شاه بی‌نوا هم که دیگر کم آورده بود با اشک و آه، جگرگوشه اش را به ملازمان و کنیزکان سپرد و هزار مرد جنگی را نیز موظف به وظیفهء بادی‌گاردی دخترش، همراه قافله کرد.

 

حتما فکر می‌کنید که چه بهتر. چون این‌جوری فاصله کم می‌شود و دو دلداده زودتر به هم می‌رسند اما باید بگویم که سخت در اشتباهید! چون ماه‌گوش روز‌ها راه می‌رفت و شب‌ها می‌خوابید اما قافلهء پری‌نوش روز‌ها راه می‌رفت، شب‌ها هم راه می‌رفت؛ از بس هول بود این دختر! بنابراین وقتی قافلهء پری‌نوش در تاریکی شب از کنار ماه‌گوش رد می‌شد ماه‌گوش هیچی‌ نفهمید چون مثل دیو خوابیده بود. خواب دیو را هم که می‌دانید با تبر هم شکسته نمی‌شود.

 

فردای آن شب که ماه‌گوشِ از همه جا بی‌خبر بیدار شد، فرسنگ‌ها از پری‌نوش فاصله داشت. نزدیک‌های عصر بود که کم کم به جابلسا نزدیک می‌شد. از آن‌جا که عشق این دو دلداده از یکسو در جابلقا و از سوی دیگر در جابلسا زبانزد خاص و عام شده بود، به دربار شاه جابلسا هم خبر رسید که ماه‌گوش نزدیک است. وقتی ماه‌گوش از دروازه جابلسا وارد می‌شد هزاران نفر به استقبالش آمدند. در آن میان جوانکی عاشق پیشه به نام مجنونِ لیلی در حالی که سعی می‌کرد موقتاً داستان سفر شاه‌دخت را پنهان کند با هیجان سوال بی‌نمکی پرسید: «الان که به شهر دلدار رسیدی چه احساسی داری؟» ماه‌گوش که سعی می‌کرد عاشقِ جلفی به نظر نرسد با متانت سکوت کرد و آرام آرام در قصر قدم گذاشت. 

 

از آن سو هم پری‌نوش بی‌نوا به جابلقا رسید و سراغ ماه‌گوش را گرفت.  از آنجا که دیگر حوصلهء کش دادنش را ندارم، خلاصه می‌گویم و سر و ته داستان را هم می‌آورم؛ دو دلدادهء دماغ سوخته که رنج سفر، عاشقی را از سرشان پرانده بود با دماغ آویزان، کاسه کوزه‌شان را جمع کردند و هر کدام به سرزمین خودشان بازگشتند.  

 

پری‌نوش که دختر شاه بود از بین هزاران خواستگارش یکی را انتخاب کرد و ننهء ماه‌گوش هم یکی از خاله‌زاده‌ها را به عقد پسر کم عقلش درآورد تا دیگر خواب شاه‌دخت‌ها به سرش نزند. اما تنها کسی که در این بین سود برد، همان سروش ناقلا بود که یک خروار هلوی انجیری خورد و با سرکار گذاشتن ملت، کلی انرژیِ هسته‌‌هلویی هدر داد.   

 

  

 

 

پی‌نوشت:

بابای بچه‌ها می‌گوید «این داستانت هدف مهمی ندارد و کمی بی معنی است؛ و اصلا چیز خوبی از کار در نیامده.» (نیست که بقیه خوبند و بامعنی!) از آنجا که بابای بچه‌ها کلا حرف حساب می‌زند با خودم فکر کردم که دوستان مهربانم دلشان نیامده که نظر واقعی‌شان را بگویند. اگر در جزئیات داستان ایرادی می‌بینید که اصلاح آن می‌تواند به من کمک کند، دوست دارم که با من درمیان بگذارید؛ خیلی شفاف! خاطر نشان می‌کنم که سکوت شما نشان خواهد داد که مثل همیشه حق با بابای بچه‌هاست!  

 

 

چطور مسافران فضاپیمای دلتا به اهالی آن تبدیل شدند.

منبع عکس


«بیایید عقل‌مان را روی هم بگذاریم ببینیم راه دیگری به ذهنمان می‌رسد یا نه؟!» این جمله را یکی از سرنشینان فضاپیمای دلتا، وقتی که همسفرانش از فرود آمدن روی سیاره‌های کهکشان راه شیری ناامید شده بودند، به زبان آورد...


بعد از این‌که فضاپیما، کرهء در حال نابودی زمین را ترک کرد، سرنشینانش امیدوار بودند که با طی کردن مسیری به طول چند صدهزار سال نوری شاید بتوانند جای مناسبی را در گوشه دیگری از کهکشان پیدا کنند. و این در حالی بود که هنوز تلخی ِ جاگذاشتن مابقی ساکنان زمین در کام‌ مسافران بود و هیجانات حاصل از انتخاب تعدادی اندک برای سوار شدن به فضاپیما نیز فروکش نکرده بود.


بعد از مدتی کوتاه از جانب هدایت‌کنندگان فضاپیما که شامل کاپیتان و دستیارانش می‌شد به مسافران ابلاغ شد که آسوده باشند و پزشکان و مهندسان و ادیبان و دیگر دانشمندان فقط منتظر بمانند که گروه هدایت کنندگان، فضاپیما را درجایی امن فرود بیاورند و پس از آن است که کار ایشان شروع خواهد شد. پس از این خبر، زندگی مسافران کم‌کم روال عادی پیدا کرد؛ مردان و زنان، نجوم و ادبیات و صنایع می‌خواندند و در طبقات زیرین فضاپیما، کشاورزی و دامداری می‌کردند. 


در طول چند ماه همه چیز روال عادی پیدا کرده‌بود هر یک از مسافران زندگی خود را می‌کرد و تنها چیزی که مسافران را دلتنگ می‌کرد، دوری از خانه بود؛ خانه‌ای که آسمان آبی و آفتاب درخشان و آب‌های روشن داشت و درختانش چنان برافراشته بودند که گویی می‌خواهند آسمان را در آغوش بگیرند.


سالی به همین روال گذشت و سال‌های دیگر هم در پی آن. و هر بار که به سیاره جدیدی می‌رسیدند، گروهی از دانشمندان برای بررسی وضعیت حیات به آن سیاره پا می‌گذاشتند. هر بار که به دلیلی آنجا را برای زندگی مناسب نمی‌یافتند و آن مکان را از گزینه‌های اولیه حذف می‌کردند، ناامیدی بیشتری بر دل مسافران چیره می‌شد. 


بعد از سال‌ها، همین ناامیدی‌های ادواری هم جزئی از زندگی مردم شده بود. زنان و مردان با امیدی اندک، زندگی می‌کردند و علوم می‌خواندند و کودکانی به دنیا می‌آوردند که چیزی از زمین نمی‌دانستند. کودکانی که دیگر از اهالی زمین نبودند و سرزمینشان فضاپیمای دلتا بود.


بعد از سال‌ها سرگردانی در کهکشان و ناامیدی‌های پی‌درپی و تمام شدن تمام گزینه‌های ممکن، یکی از سرنشینان فضاپیما گفت:«بیایید عقل‌مان را روی هم بگذاریم ببینیم راه دیگری به ذهنمان می‌رسد یا نه؟!» مسافران فضاپیما که امیدشان را از دست داده‌بودند فقط سکوت کردند؛ هیچ‌کس هیچ فکری نداشت. کودکان نسل به نسل بزرگ می‌شدند و نسل‌های قبل نه تنها گذشته‌شان بلکه خوشان را هم از یاد می‌بردند. اهالی فضاپیمای دلتا علوم میخواندند و در طبقات زیرین فضاپیما کشاورزی و دامداری می کردند و کودکانی به دنیا می‌آوردند که هیچ چیز، از هیچ چیز نمی‌دانستند. بزرگترهایی که با پای خودشان سوار فضاپیما شده بودند دیگر تعدادشان به اندازه انگشتان دست بود و همه چیز را فراموش کرده‌بودند؛ گذشته‌شان؛ سوال‌هاشان؛ حتی خانه و سرزمینشان! و دیگر هیچ داستانی نداشتند که برای فرزندانشان تعریف کنند.


فضاپیمای دلتا سال‌های سال بود که در کهکشان راه شیری سرگردان بود و اهالی آن به خاطر نمی‌آوردند که از کجا آمده‌اند و همچنان علوم می‌خواندند و فرزندان جدید به دنیا می‌آوردند و روزگار می‌گذراندند.