سیارهای کوچک اما زیبا؛ جایی که بعد از میلیونها سال یادآور وطنی بود که فقط تاریخدانان کهنسالِ
فضاپیمای دلتا چیزکی از آن میدانستند. خاک مرطوب و آسمان آبی و اکسیژن. اکسیژنی که تولیدش در محیط فضاپیما کاری بسیار مشکل بود و حال هدیهای بزرگ و بیحد بود از سیارهای کوچک. تصویری بزرگ و واقعی از باران و آفتاب که نوع مجازیش فقط در میکروچیپهای محرمانهء کتابخانه مرکزی فضاپیما موجود بود.
وقتی هدایتکنندگان فضاپیما با این سیاره کوچک برخورد کردند فکر کردند در صورتی که اکسیژن کافی موجود باشد سکونت روی آن را امتحان کنند. موقع فرود آمدن متوجه گونهای از حیات شدند که با فرستادن سیگنالهای عجیب و نامفهوم میخواست با آنها ارتباط برقرار کند. سیگنالهایی که دانشمندان پس از ماهها بحث و رایزنی نوعی روابط ریاضی در آن یافتند و دیگر فقط یک کلمه؛ زاتین.
کاپیتان و همراهانش با احتیاط از پلههای فضاپیما پایین آمدند. و موجود عجیب با دست و پای کوتاه و سر بزرگ، برای استقبال جلو آمد. بدنش مانند ظرف بلورینی بود که مایعی سیال درونش را پر کرده بود و با آن ظاهر عجیب اما متیناش، به نظر میآمد که بسیار متمدن است و میشود روی صلح و دوستی با او حساب کرد.
موجود عجیب سرش را تکان داد و مایع سیال داخل بدنش تغییر جهت داد. و داخل رگهای شفاف بدنش با حرکات منقطعی شبیه الفبای مورس به حرکت درآمد. کاپیتان که حدس میزد این رفتار باید به معنای خوشآمد گویی باشد، دستش را جلو آورد و گفت: «دلتا.» موجود متمدن در کسری از ثانیه متوجه منظور کاپیتان شد و دست کوتاه و شفافش را در دست کاپیتان گذاشت و آرام کلمهای به زبان آورد: «زاتین.» صدای موسیقیوارش توی فضا موج میزد و کاپیتان جریان مایع سیال را توی دستان گرم و آرامش حس میکرد.
از آن سو ساکنان فضاپیمای دلتا که سالها در انتظار یافتن سرزمینی اینچنین بودند، خودشان را آماده میکردند که پا بر روی زاتین بگذارند و آب و آفتاب و اکسیژن واقعی را تجربه کنند. و با این امید چمدانها و کمدهایشان را پر و خالی میکردند.
بعد از چند هفته که تمام ساکنان دلتا روی زاتین اسکان داده شدند، کاپیتان صلاح را در این دید که بیشتر با زاتینیها آشنا شوند. و پیشنهاد کرد که در پی زبانی مشترک با زاتینیها باشند. به هر حال اگر قرار باشد که این دو گونه از حیات در خانهای مشترک با هم زندگی کنند باید همه چیز را دربارهء هم بدانند و از آنجا که در هر صورت ساکنان سابق فضاپیمای دلتا هنوز روی زاتین مهمان محسوب میشدند شایسته بود که آداب مهمان بودن را به جا آورده و جایگاه خود را بدانند. کسی چه میداند؛ معلوم نیست که زاتینیها همیشه همینگونه آرام و مهربان باشند. به علاوه اهالی دلتا چیزی از قدرتهای اهالی زاتین نمیدانستند و این میتوانست دردسر ساز باشد.
زاتینی ِ بزرگ، همان که به کاپیتان خوش آمد گفته بود، برای آشنایی بیشتر و تبادل اطلاعات جلسهای ترتیب داد. و چند زاتینی که به نظر میآمد مشاوران زاتینی ِ بزرگ باشند، کاپیتان را به یکی از اطاقهای ساختمانی بزرگ و عجیب هدایت کردند؛ سازهای با دیوارهای بلند و شفاف و دالانهایی بدون سقف که به اطاقها منتهی میشد.
بعد از گذر از چند دالان به اطاق بزرگی وارد شدند. داخل اطاق هیچ چیز وجود نداشت و فقط روی یکی از دیوارهای شفاف اطاق چند قطعه رنگی با حرکتی آرام و دایرهای روی سطح دیوار چرخ میزدند و دوباره در جای قبلیشان قرار میگرفتند. وجود اینهمه هارمونی و زیبایی، در دل کاپیتان، آرامش را جایگزین نگرانی میکرد.
زاتینی بزرگ وارد اطاق شد و دستان کاپیتان را در دستانش گرفت. و در مقابل چشمان حیرتزدهء کاپیتان با همان لحن موسیقیوارش گفت: «سلام.» و قبل از آنکه کاپیتان آنچه در ذهنش بود را بپرسد زاتینی گفت: «نگران نباش! من زبان تو را میدانم.» و دستان کوچکش را روی سینهء شفافش کشید و ادامه داد: «وقت آن رسیده که به حافظهء تاریخیمان رجوع کنیم و ببینیم برما چهگذشته است. یادت باشد ما هرقدر هم بیگناه باشیم باز هم وارث نام پدرانمان هستیم و هر قدر هم زمان بگذرد و حافظه تاریخی تو یاری نکند من، زاتینی بزرگ، هرگز فراموش نمی کنم که پدران تو پدران مرا ترک کردهاند. و حالا این داستانِ من و قضاوت تو.» و در مقابل چشمان دریده کاپیتان، روی سینه زاتینی بزرگ تصاویری هولناک از انهدام زمین و مرگ میلیاردها انسان نقش میبست. تصاویری که مشابهش را کاپیتان در میکروچیپهای محرمانهء فضاپیما دیده بود. و حالا خوب می دانست که زاتینی بزرگ از کدام اتفاق حرف میزند. کاپیتان پرسید: «اما چگونه ممکن است که پدران تو زنده مانده باشند؟ آنگونه که من میدانم همهء امکانات در اختیار کسانی بود که فضاپیما را هدایت میکردند. پدران تو چگونه آن جهنم هولناک را ترک کردند؟» زاتینی بزرگ پاسخ داد: «پدران من هرگز زمین را ترک نکردند. آنها که به غارها و شیارهای امن زمین، پناه بردند زنده ماندند و پس از میلیونها سال تلاش برای تطابق با محیط جدید، آهسته آهسته باقیمانده زمین را آباد کردند و برای آنکه تلخیها را فراموش کنند نام این سرزمین جدید را زاتین گذاشتند.»
در چشمان دریده کاپیتان، وحشت جایگزین حیرت شدهبود و نمیدانست زاتینی ِ بزرگ سکوت کرده یا اوست که دیگر هیچ صدایی نمیشنود. قطعههای رنگی روی دیوار از جایشان تکان خوردند و در حرکتی دوار، دیوار اطاق را طی کردند و دوباره درجای خود آرام گرفتند.