مدرسه که می رفتم با آهنگ کلاغای منوچهر سخایی عالمی داشتم. الان که فکرش را می کنم دلم برای سادگی آن روزهایم تنگ می شود. اولین بار که این آهنگ را شنیدم احساس عجیبی داشتم. چیزی مثل ترس، ترحم، عبرت... و حالا تنها حسی که با شنیدنش پیدا می کنم همین نوستالژی است همراه با لبخندی که به کودکِ ساده دلم می زنم.
وقتی که می گفت:
غروبا که که می شه روشن چراغا/ میان از مدرسه خونه کلاغا/ یاد حرفای اون روزت می افتم/ که تا گفتی به جون و دل شنفتم / عجب غافل بودم من/ اسیر دل بودم من/ اسیر دل نبودم / اگه عاقل بودم من/ یادت میاد به من گفتی چیکار کن؟/ گفتی از مدرسه امروز فرار کن/ فرار کردم من اون روز زنگ آخر/ نرفتم مدرسه تا سال دیگر /عجب غافل بودم من/ اسیر دل بودم من/ اسیر دل نبودم / اگه عاقل بودم من...
به این قسمت بولدش که می رسید همیشه فکر می کردم که ای داد بیداد؛ طرف، بدبخت شد رفت پی کارش؛ چون یک سال رفوزه شده و حالا باید با کوچکتر از خودش سر کلاس بنشیند. و این فرار از مدرسه اش شده بود کابوس من! و فکر می کردم عجب آهنگ عبرت آموزی است. حالا جالب است که از آن قسمت دیگرش هیچ سر در نمی آوردم که: چه کسی گفته از مدرسه فرار کن؟! و تازه آنقدر بزرگ نشده بودم که بفهمم با کی فرار کردنش هم مهم است و احتمالا طرف علاوه بر کور و بی سواد ماندنش ممکن است به انحراف هم کشیده شود. اگر می فهمیدم که واویلا بود و احتمالا با شنیدن آهنگ می رفتم تو عالم دختر فراری و از این جور داستان ها.
چند روز پیش کاملا تصادفی به این آهنگ برخوردم. در حالی که شیرینی آن خاطرات را توی ذهنم مزه مزه می کردم، چشمانم را بسته بودم و توی عالم خودم سیر می کردم که ناگهان صدای بابای بچه ها چُرتم را پراند: «نرگس! نرگس! این که داره می خونه همون پسره نیست که گفتی بدبخت شده بود؟...»
تا به حال کسی را مثل مرد بازیافتی ندیده ام. و اگر برایتان بگویم شما هم با من هم عقیده می شوید. او اصلاً ظاهر عجیبی ندارد؛ خیلی معمولی است. مثل معلم ها یا کارمند ها و یا شاید هم کمی شبیه کارمند های بایگانی قدیمی که با کاغذ سرو کار داشتند. و در خانهء معمولی با خانوادهء معمولی و بچه های معمولی اش زندگی می کند. اما رفتار های غریبی دارد با عادت های عجیب. مثلاً؛ همیشه کفش هایش را پشت در، توی کوچه جفت می کند. و هنوز مثل قدیمی ها صبح زود جلوی در خانه اش را آب پاشی می کند. رفتاری که هرچه فکر می کنم غیر از توی فیلم ها و خانهء مادر بزرگم جای دیگری ندیده ام. مرد بازیافتی توی کوچهء ما زندگی می کند. و ما هم وسط شهر، یعنی جایی زندگی می کنیم که مردم از بازیافت، چیزی بیشتر از تفکیک زباله نمی دانند.
مرد بازیافتی هر روز صبح موقع آب پاشی به مرد زعفرانی سلام می کند. و بعد از اینکه مرد زعفرانی زباله اش را توی سطل شهرداری می اندازد، با متانت تمام سرش را توی سطل کرده و زباله های خشک را جدا می کند. مرد بازیافتی واقعا مرد مَتینی است و اصلا شبیه آشغال جمع کن های خیابان های کثیفِ شهر نیست.
بعد از آن که زباله های خشکِ واقعاً تمیز، مثل بطری ها و جعبه های کارتن را جدا کرد، مثل اینکه بخواهد محصول ارزشمندی را بسته بندی کند با وسواس عجیبی آن ها را داخل هم می گذارد و به داخل خانه می برد. و با دقت و ظرافت همهء بسته هایش را روی هم می چیند که جا برای بسته های بعدی باز باشد. البته این قسمت که مربوط به داخل خانه می شود را حدس می زنم چون هیچ وقت آنجا را ندیده ام. اما این را دیده ام که هر روز یک نوجوانِ بازیافتی با چرخ دستی، پشتِ در ایستاده تا زباله ها را از مرد بازیافتی تحویل بگیرد.
اعتراف می کنم که از این همه اعتماد به نفس و متانت تحت تاثیر قرار گرفته ام. مطمئنم مرد بازیافتی ترجیح می دهد شغل بهتری داشته باشد اما حالا که شرایط فعلی را دارد به نظر نمی رسد که تسلیم شده باشد.
پاورقی
بابای بچه ها می گوید یکی از اشکالات پست هایت این است که انگار وسط کار خسته می شوی و فقط سر و ته داستان را هم می آوری. راست می گوید! انگار امروز هم حوصله ام را جایی، جا گذاشته ام.
...
از بهاران کی شود سرسبز سنگ خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالهـا تو سـنـگ بـودی دلـخـراش آزمـــون را یک زمانی خاک باش
مولوی