حوضخانه
حوضخانه

حوضخانه

مشغله‌های فمینیستی

 

 صبح که از خواب بیدار می‌شوم باید مراقب همه چیز باشم و هزار تا کار دارم که باید انجام بدهم.


1- اول از همه رادیو را روشن می‌کنم تا به عنوان یک زن از دنیا عقب نمانم! و اطلاعاتِ درست را تمام و کمال از رادیوی ملی دریافت ‌کنم! بنابراین اطلاعات عمومی‌ام در حد تیم ملی‌ست. نشان به آن نشان که وقتی در مورد موضوعی اظهار نظر می‌کنم بابای بچه‌ها می‌گوید: «باز رادیو گوش کردی؟»


2- کار بعدی این است که می‌خواهم سردربیاورم که همسایه بالایی که به لطف دیوار‌ها و سقفِ (کفِ؟) نازک، حتی صدای نفس کشیدن‌شان هم می‌آید، بالاخره شوهر قُلدرش را سرجایش نشاند یا نه؟ باید برای شب خوراک داشته باشم که تحویل بابای بچه‌ها بدهم و انتقام هرچه ظلم که در طول تاریخ به زنان بی‌نوا شده را از بابای بیچارهء بچه‌ها بگیرم. البته این زنان که می‌گویم فقط زنانِ از نوع بشر نیستند. بلکه منظورم ماده‌های بیچاره حیوانات نیز هستند. مثلاً همین سمندر سیاهِ  بد بختِ آلپ که بارداری‌اش تا سه سال طول می‌کشد. و یا شیرهای مادهء افریقایی که با زحمت شکار می‌کنند و بهترین قسمت‌های گوشتِ شکار را می‌دهند به شوهر‌های بی‌غیرت‌شان. بالاخره هرچه باشد بابای بچه‌ها مرد است و باید جواب همهء شرارت‌های نر‌های ظالم را بدهد. تازه شانس آورده به خاطر سیل پاکستان یا منشور کورش کبیر به او گیر نمی‌دهم. حالا به او ربطی ندارد که نداشته باشد؛ اگر بخواهم گیر بدهم چه کسی می‌تواند اعتراض کند؟ 


3- از آنجا که من زنی کاملاً اجتماعی و با فرهنگ(!) هستم و نه فقط خانه‌دار، خیلی فکر می‌کنم! و تازه همیشه موقع گرد‌گیری کتاب‌خانه، عنوان و اسم نویسنده‌ را روی عطف کتاب‌ها می‌خوانم! اما در کُل، بیشتر وقتم را پای کامپیوتر می‌گذرانم. و البته خیلی چیز‌ها را هم از همین اینترنت یاد گرفته‌ام. مثلاً اینکه من‌هم حقوق انسانی برابر با بابای بچه‌ها دارم. و باید با چنگ و دندان از آن دفاع کنم. و وقتی می‌خواهم این ایده‌ام را عملاً در زندگی اجرا کنم، بابای بچه‌های مهربان با یک شاخه گل از راه می‌رسد و تیر انتقامم به سنگ می‌خورد.

.


999- بعد از آن نوبت می‌رسد به بچه‌های توی کوچه که در فضای فسقلی کوچهء بن‌بست‌مان که هیچ وقت یادم نمی‌ماند چند متر در چند متر است فوتبال بازی می‌کنند. من نمی‌دانم این‌ها زیر بته عمل آمده‌اند؟ من اصلاً پدر و مادرشان را نمی‌شناسم اما باید تاخ تاخ ِ توپشان را که به در و دیوار و ایضاً پنجره می‌خورد تحمل کنم. و نگران از شکسته شدن احتمالی ِ شیشه‌ها چشم به پنجره بدوزم. از همه بدتر این است که این جوجه‌های امروز، همان نَر‌هایِ ظالم ِفردا هستند! 

 

1000- یکی دیگر از کارهایم نگران شدن برای زندگی قُمری‌های شهری‌ست. من نمی‌فهمم این یاکریم‌های خِنگ چطور تا حالا نسل‌شان منقرض نشده است. تا آدم به دو قدمی‌شان نرسد، نمی‌پرند. برای همین هم راحت، شکار گربه‌های نر، می‌شوند. تازه، این‌که مراقب خودشان نیستند یک چیز است؛ دیگر آن‌که تخم‌هایشان را هم جاهای خطرناک می‌گذارند. من خودم تا حالا شاهد سقوط چندتا از تخم‌های یاکریم از لانه‌های پیزوری‌شان بوده‌ام. و این هم حتماً به خاطر کوتاهی یاکریم‌های نر است. شاید بپرسید از کجا می‌دانم که تقصیر ماده‌ها نیست؟ با یک دلیل منطقی محکم می‌گویم: « من می‌دانم؛ تقصیر ماده‌ها نیست... » به اندازهء کافی منطقی بود؟  

آه خدایا چقدر خسته شدم؛ یعنی مراقبت از تخم پرندگان هم  باید در لیست کارهای روزانهء من باشد؟  

  

شب‌ها موقع خواب، خسته و مانده از کار‌های روزانه، دعا می‌کنم: «خدایا من که دیگر نا ندارم و می‌خواهم بخوابم. هرچند که حضور مقدس خودت هم مذکر است! اما هرچه باشد بالاخره خدا هستی و پیش ِ تو یکی، کارمان گیر است. از حالا تا فردا صبح که بیدار می‌شوم، دیگر خودت مراقب همه چیز باش. چهار تا چشم‌ات باز باشد؛ من همهء تخم مرغ‌های شکنندهء دنیا را به خودت سپردم.» 

 

 

هانیبال الخاص

هانیبال الخاص درگذشت. 

 

هانیبال را زیاد نمی‌شناسم. اما دوبار در زندگی‌ام وقتی اسم این آدم را شنیدم؛ بغض‌ام گرفت. از آن بغض‌هایی که چون زیاد مهم نیستند به آ‌نجا نمی‌رسد که بترکند. و برای همین هم هست که تا مدت‌ها روی دلت سنگینی می‌کنند. غم باید آنقدر بزرگ باشد که آدم حداقل چند قطره اشک بریزد که گلویش خلاص شود. 

 

اولین باری که اسم هانیبال را شنیدم هنوز در خامی‌های اوایل نوجوانی بودم و اولین چیزی که بیاد می‌آورم اسم عجیب‌اش بود که با قالب‌های ذهنی من از اسامی، کمی متفاوت بود. و حتی به خاطر دارم که تشابه‌اش با اسم شخصیت هانیبال در فیلم سکوت بره‌ها که آن‌روز‌ها روی بورس بود، ذهنم را قلقلک می‌داد. 

 

آن‌روز‌ها معلم بسیار شریفی داشتیم که متاسفانه اسمش را به خاطر ندارم. یک روز سر‌کلاس گفت که: «بچه‌ها، من آشنایی(هانیبال الخاص) دارم که استاد طراحی‌است و تازه از آمریکا آمده. من در عالم دوستی خواهش کرده‌ام که یک کلاس سه جلسه‌ای طراحی برای شما بگذارد؛ شهریه‌اش هم جلسه‌ای فلان قدر می‌شود. هر کس می‌خواهد بیاید که قرارش را بگذاریم.» 

 

نمی‌دانم چرا با وجود اینکه می‌توانستم آن مبلغ را از پدرم بخواهم اما نخواستم. و عجیب این است که اگر می‌گفتم، حتما پدرم می‌پذیرفت. اما خوب همان شرمی‌ که خاص بچه‌های آن روزها بود، چیزی که امروزی‌ها کمتر دارند، نگذاشت که بخواهم. یعنی حرف تا نوک زبانم آمد اما همانجا خشکید. و آنقدر بابت این‌که نتوانستم شهریه کلاس را از پدرم بخواهم متاسفم که همیشه این تأسف روی دلم ماند. و بغضی که بابتِ آن ناکامی در گلویم ماند هرگز شکسته نشد. 

 

دیروز وقتی خبر درگذشت هانیبال را شنیدم، بغضی شبیه همان بغض گلویم را گرفت. انگار تا دیروز آن غم کوچک در ناخودآگاهم با امیدی همراه بود که: «هانیبال هنوز هست.» با اینکه بعد از آن ماجرا هرگز قصد نداشتم که در موقعیتی دیگر به کلاس‌های هانیبال بروم، اما انگار مرگ هانیبال آن آتش ِ کوچکِ نتوانستن را دوباره در جانم زنده کرد؛ به همراه این حقیقت که دیگر هانیبالی درکار نیست.  

 

 

پیشنهاد می‌کنم بخوانید:

هانیبال به روایت توکا نیستانی 

 

سقاخانه

  

اگر کمی از این مسلمانی‌های سُنتی داشته باشید یا حداقل در گذشته داشته بوده باشید!، (با فعل، حال کردید؟) حتماً گذرتان به سقاخانه افتاده‌است. همان پنجرهء تاریک که همیشه با نور شمع روشن می‌شد و ملت به نرده‌هایش دخیل‌های سبز رنگ می‌بستند. به پنجره که نگاه می‌کردی هر شمع روشن نمایندهء یک آرزو بود و اگر می‌گذاشتند یک شمع تا آخرش بسوزد حتماً آرزوی مورد نظر محقق می‌شد.  

 

هفتهء گذشته طی یک قصهء طولانی که گفتنش ضرورتی ندارد، گذرم به یک امام‌زادهء سقاخانه‌دار افتاد. این سقاخانه ویژگی‌ بسیار بانمکی داشت که البته غیر از نمک، خواص دیگری هم داشت که برای رویش شاخ روی سر، بسیار مفید بود. 

 

سقاخانهء مذکور تحت عنوان سقاخانهء الکترونیکی در تمام ساعاتِ بازدید از امام‌زاده مشغول خدمت رسانی به خلق‌الله بود. روش کارش هم به این صورت بود که شما یک سکهء صد ریالی و یا دویست و پنجاه ریالی (به ریال نوشتم که گران‌تر به نظر بیاید.) داخل دستگاه می‌انداختی و بعد بلافاصله یکی از لامپ‌های شبیه شعله که روی استوانه‌هایی شبیه بدنهء شمع قرار گرفته بود، روشن می‌شد. ناگفته نماند که سر ِ سقاخانه هم بسیار شلوغ بود چون علاوه بر امکان روشن کردن شمع، خدمات دیگری هم ارائه می‌کرد. و آن شامل پخش سوره‌های کوتاه از قرآن بود؛ که باز هم با انداختن سکه و فشار دادن کلید مربوط به هر سوره، برنامه اجرا می‌شد. 

 

با همان شاخ‌ها که به سندِ چند سطر بالاتر، روی سرم سبز شده‌بود، جل‌الخالق گویان از سقاخانهء مورد نظر عکس گرفتم که به بابای بچه‌ها نشان دهم. و اگر بخواهم با شما صادق باشم در حفره‌های پنهانِ ذهنم، به حوضخانه هم فکر کردم. 

 

از همراهانم بگویم که ایشان هم از همان شاخ‌ها که گفتم، روی سرشان سبز شد اما نه از دیدن سقاخانه؛ بلکه از دیدن شاخ‌های من. یکی از همراهان گفت که: «این سقاخانه حداقل سه، چهار سال قدمت دارد!» و سپس افزود: «عکس میگیری واسه چی؟!» من‌هم درحالی که چادر عاریه‌ای را روی سرم جابجا می‌کردم، نیشم را باز کردم و گفتم: «هیچی؛ هَوی‌جوری.» 

 

  

پاورقی:

خیلی دوست داشتم که عکس‌های سقاخانه را هم اینجا می‌گذاشتم اما به دلیلی که خودش می‌تواند موضوع یک پست باشد، معذورم. 

 

بیژن

 

 

امسال تابستان هم، بیژن بساط اش را پشت پنجره‌مان پهن کرده است. چند سالی هست که همسایهء ما شده. البته من نمی‌دانم زمستان‌ها کجا می‌رود که پیدایش نیست. اما از آخرین روز‌های اردیبهشت باز هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود و تا آخرین وزش‌های بادِ پاییز، همان جا، جا خوش می‌کند و اولین عطسهء زمستانی‌اش را که زد بازهم بارَش را می‌بندد و به نمی‌دانم کجا، می‌رود.  

  

نمی‌دانم کِی غذا می‌خورد چون هر وقت می‌بینم‌اش همانجا نشسته و به نمی‌دانم کجا خیره شده است. و اگر صدایی بشنود که بترساندش، بلند می‌شود و کمی این‌ور تر یا کمی آن‌ور تر می‌نشیند. البته من هم همیشه نگاه‌اش نمی‌کنم. گاهی هم به کار و زندگی‌ام می‌رسم. اما وقت‌هایی که به اندازه کافی وقت داشته باشم که سَرَم را بخارانم یواشکی خودم را به آن راه می‌زنم که یعنی من حواسم نیست اما زیر چشمی بیژن را نگاه می‌کنم. نه خیر! تکان نمی‌خورد؛ پشت سَرَم شکلک در نمی‌آورد؛ عربی نمی‌رقصد؛ همان طور نشسته و خیره به دور‌ها نگاه می‌کند. 

  

خیلی نجیب است. هیچ وقت به آدم زُل نمی‌زند. این همه وقت که همسایهء ما بوده حتی یک کلمه هم حرف نامربوط نزده است. یعنی راستش تا به حال حتی صدایش را هم نشنیده‌ایم. با این‌که چیز زیادی از او نمی‌دانیم و از این بابت برایمان غریبه است اما انگار که قوم و خویش‌مان است؛ همان طور دوست‌اش داریم. و من هر سال بهار فکر می‌کنم اگر امسال نیاید، چقدر دلم برایش تنگ بشود.  

 

شاید کمی دورتر یا شاید هم خیلی دورتر از این‌جا، خانه‌ای دارد که در روز‌هایی که این‌جا نیست آن‌جا باشد. به مادرم می‌گویم: «بیژن زمستان‌ها کجا می‌رود؟» مادرم می‌گوید: «بچه جان! این، پارسالی نیست. این‌یکی جدید است مگر نمی‌بینی از پارسالی کوچکتر است.» اما من باور نمی‌کنم اگر این بیژن نیست از کجا خانهء ما را می‌شناسد. اگر لاغر تر است حتماً رژیم گرفته یا شاید هم این چند ماهی که نبوده خیلی سختی کشیده است؛ نه! من باور نمی‌کنم. به خواهرم می‌گویم: «به نظرت بیژن زمستان‌ها کجا می‌رود؟» خواهرم می‌گوید: «خِنگول جان، این بیژن نیست که؛ این‌یکی، پسر ِ بیژن است. ببین! از بیژن کوچکتر است.» اما من نمی‌خواهم باور کنم...  

 

این روزها که مادرم توریِ‌ پشتِ پنجره‌ها را برداشته، دلم بدجوری برای مارمولکِ روی توری که یک روز گرم تابستان با خواهرم اسم‌اش را بیژن گذاشتیم تنگ شده‌است. یعنی الان بیژن کجاست؟ فکر می‌کنم بیچاره، آواره شده باشد.  

 

من و پدرم

اولین باری که فهمیدم فوتبال یعنی چه، را بیاد ندارم. اما لحظه‌به‌لحظه حرص‌هایی که بابت فوتبال خوردم، همگی یک حس مشترک داشتند که باعث شده فراموش‌شان نکنم. نبود لحظه‌ای که تلویزیون فوتبال پخش کند و صدایش در خانهء ما نپیچد. و آن‌چه از همه بیشتر حرص مرا در‌می‌آورد این بود که درآن لحظه‌ها دیدن هر کانال دیگر به هر بهانه ممنوع بود و اگر خودت را به دیوار می‌کوبیدی و از گریه جانت هم بالا می‌آمد، اصلاً فرقی نمی‌کرد. و اگر در خانهء ما زندگی می‌کردی یاد می‌گرفتی که با متانت رفتار کنی و بیهوده آبروی خودت را نبری چون هیچ فایده‌ای نداشت. 

 

از آنجا که فقط یک تلویزیون در خانه داشتیم و خلاقیتِ آدم هم در محدودیت، شکوفا می‌شود به شیوه‌های حیله‌گرانه‌ای متوصل می‌شدم که البته همیشه هم جواب نمی‌داد. اما از هیچ، بهتر بود. البته این ضمیر مفرد که تا حالا به‌کار بردم، کاملا غلط است. چون من در این حیله‌ها تنها نبودم و مُتّحدانِ دیگری هم داشتم.  

  

مادرم سردستهء همه‌مان بود. البته به گفته خودش، اوایل اصلاً زورش نمی‌رسیده. اما ما بچه‌ها که بزرگتر شدیم دسته‌ای تشکیل دادیم که از نظر کمیت از جناح ِ یک‌نفرهء مقابل بزرگتر بود. اما از آنجا که به لحاظ استکباری، باز هم وزنهء سنگین، آن‌طرف بود، ما مورچگانی بودیم در دست سیل. حالا این ضعیف بودن از هر منظری که در نظر بگیرید شرایط خاصی دارد که آدم را وادار به استفاده از انواع حیله‌ها می‌کند؛ حالا خوب یا بد. اما در ‌نهایت آدم را مارمولک بار می‌آورد. و آدم با پنبه سر بریدن را یاد می‌گیرد.  

 

در هر صورت هم ما و هم جناح مقابل همیشه ناراضی بودیم و همیشه فکر می‌کردیم در حق‌مان ظلم شده. و این در حالی بود که جناح ما، تَهِ کارتون‌ها و فیلم‌های تلویزیون را درمی‌‌‌آورد و جناح مقابل هم صحنه به صحنهء فوتبال را ضبط می‌کرد؛ نشان به آن نشان که اگر سه ثانیه از بازی را نشان‌اش می‌دادید، روز و ساعت و کدام جام و خلاصه جد و پدر جدِ فوتبالیست‌ها را هم برایتان تعریف می‌کرد. 

  

 

این روز‌ها روز‌های عجیبی است. فوتبال نگاه می‌کنم؛ فرق جام جهانی با جام باشگاهی را فهمیده‌ام؛ از بابای بچه‌ها می‌پرسم لیگ یعنی چه؛ نتیجه بازی‌های جام جهانی برایم مهم است... و در تمام این لحظه‌ها که مشغول جمع‌آوری اطلاعات دربارهء فوتبال هستم به پدرم فکر می‌کنم. این‌روز‌ها که پدرم ناخوش‌احوال است و حوصلهء نود دقیقهء حتی یک مسابقهء فوتبال را هم ندارد؛ یکی از تلویزیون‌ها را روشن می‌کنم و آن‌را روی کانال سه می‌گذارم و بی‌خودی حتی در لحظه‌های بی هیجان فوتبال هم شلوغ بازی درمی‌آورم تا شاید پدرم به شوق بیاید و حتی شده فقط یک نیمهء بازی را تماشا کند. انگار می‌خواهم آن‌روزها را دوباره زندگی کنم. می‌دانم که زندگی به گذشته بازنمی‌گردد اما دلم بیاد آن حرص خوردن‌ها و حیله‌های معصومانه آب می‌شود؛ دلم برای آن‌روزهای پدرم تنگ شده‌است.