قند. شکر. نبات. مربا. عسل. شکلات. شیرینبیان. شکرپنیر. شیره... چیه؟ دهانتان شیرین نشد؟... خوب با این یکی چطورید؟ حلوا. ترحلوا. رنگینک. شکرپاره. قَنداغ... جانم؟ باز هم کامتان زهرمار است؟... عیب ندارد. اینیکی را داشتهباشید؛ یارانهء نقدی. سهام عدالت... جان؟ باز هم نشد؟
بابا عجب رویی دارید؛ هر که جای شما بود تا حالا مرض قند گرفته بود!
آن قدیمها توی یک شهر خیلی دور در نپتون، آدمهای فضایی عجیبی زندگی میکردند. آن آدمها دو قبیلهء بزرگ را تشکیل میدادند به نامهای دماغعقابیها و دماغفندقیها. این دو قبیله از زمانی که یادشان میآمد یعنی حدودا ً همزمان با دوران ژوراستیکِ کرهء زمین، با هم اختلافات شدید نژادپرستانه داشتند. و هر کدام نژاد خود را برتر میدانست. از آنجا که دماغعقابیها موجودات تنومندتری بودند زورشان به دماغفندقیها میچربید. اگر بخواهم دقیقتر بگویم دماغعقابیها حدود بیست متر قد و هفتصد کیلو وزن داشتند که در مقایسه با دماغفندقیها که ده کیلو سبک تر بودند قلدرتر به حساب میآمدند. و اگر شما حساب بلد باشید یا فقط کمی منطق داشتهباشید متوجه میشوید که این اختلاف وزن فقط به خاطر اندازهء دماغشان بود. بنابراین برای دماغفندقیها خیلی زور داشت که به خاطر یک تکه غضروف از قبیلهء مقابلشان کم بیاورند.
دماغعقابیها یک قانون مدون داشتند که یکی از بندهای مهماش تمام حقوق ممکن کیهانی را به آنها میداد. و سادهاش میشود اینکه، دمار از روزگار دماغفندقیها در آمدهبود.
دماغفندقیهای بینوا که سالهای آزگار نوری، نوک عقابهای مردهء فضایی را روی دماغهای فندقیشان گذاشته بودند تا شناسایی نشوند، عزمشان را جزم کردند که طی یک برنامهء حساب شده، قوانین تحمیل شده را به نفع خودشان تغییر دهند. و از شر آن پنهانکاری تاریخی خلاص شوند.
در این بین، دماغفندقی زرنگی زندگی میکرد به نام فَنتُنی. فنتنی برای خودش جیمزباندی بود که نگو. بعد از اینکه سندیکای پنهان دماغفندقیها را تشکیل داد با یک نقشه حساب شده به ساختمان اصلی مجلس دماغعقابیها نفوذ کرد و با یک دستکاری کوچک در همان قانون مدون که بالاتر گفتم، همهء آن حقوق کیهانی را به نفع دماغفندقیها تغییر داد. در ضمن در کتابخانه محرمانهء دماغعقابیها مدارکی را پیدا کرد که نشان میداد اصولا ساکنان اصلی نپتون از نژاد دماغفندقیها بودهاند. و شاهدِ معکوساش هم مومیای عضیمالجثهء یک دماغعقابی بود که ظاهراً تنها نمونهء باستانی از گونهء دماغعقابیها بود.
بعد از اینکه فَنتُنی عملیاتش را با موفقیت به انجام رساند، توی رختخوابش فرو رفت که خستگی آن سالهای نوری را از تن به در کند. صبح که از خواب بیدار شد از سندیکا با او تماسی گرفتند که بعد از اتمام مکالمه، فَکِ فنتنی روی زمین افتاد.
خلاصهء مکالمه این بود که: «دیگر حتی یک دماغعقابی هم در شهر وجود ندارد.» و اگر شما فکر کردهاید که در نپتون، یک شبه جراحان پلاستیک ره صد ساله رفتهبودند، باید بگویم که سخت در اشتباهید. چون ماموران جمعآوری زباله، در خارج از شهر، کوه عظیمی از نوک عقابهای مردهء فضایی پیدا کردهبودند.
با احترام به برتولد برشت
این روزها نه فقط یک حرف بلکه صدها حرف هست که در دلم مانده و تمام مدت نگرانم روی زبانم تاولی، چیزی در بیاید. راستش آنقدر موضوع توی ذهنم دارم که نمیدانم کدامش را بنویسم. و اگر بگویید که اینهمه چریدی، پس دنبهات کو؟ باید بگویم حیف که پدر سالاری دست و پای ما را بسته.
از همان روزهای اول که روزانه نوشتن را شروع کردم بابای بچهها برایم روشن کرد که بعضی چیزها را نباید نوشت. و خاطر نشان کرد که اگر از آن حرفهای مَگو بنویسی، میآیند و من و این مسعود بینوا را میگیرند و میاندازند آنجا که عرب نی انداخت. و گفت چون ما اصلا قصد نداریم که به آنجا برویم، یعنی همانجا که عرب نی انداخت، بنابراین مجبور میشویم تو را فیلتر کنیم. پس خواهشاً نه ما و نه وبلاگ خودت را با شاخ گاو در نیانداز.
خوب، بنابراین تکلیف من روشن شد. و من، نه از ترس، بلکه به دلیل حمایت از پدرسالاری، گفتم روی بابای بچهها را زمین نیاندازم... چیه؟ دروغ که حُناق نیست!
امروز فکر میکردم من که اصلا آدم حرف مگو زن نیستم؛ یعنی از آن حرفها که بوی قرمه سبزی میدهند. پس چرا هر حرفی میخواهم بزنم یک جورهایی، مگو، از آب در میآید. مگر خواستن حقوق طبیعی و خواستن آرامش و آسایش برای خودم و دیگران و اعتراض به اینکه: پس چرا آنچه لیاقتش را داریم را نداریم، اشکالی دارد؟ کجای این خواستن، مگوست؟