حوضخانه
حوضخانه

حوضخانه

سواد در جُزوه

سال ۱۳۷۵  

تازه از خانه فرهنگ امام‌زاده یحی بیرون آمده‌ام. دنبال جایی می‌گردم که کلاس‌های نقد شعر داشته باشد. تشنهء نوشتن‌ام و به دنبال کسی می‌گردم که عروض بداند. دوستی فرهنگسرای خاوران را معرفی می‌کند و می‌گوید که تازه افتتاح شده.  

یک هفته بعد در فرهنگسرا هستم. سوالم را از معلم کلاس می‌پرسم. او می‌گوید این سوالات را از فلانی بپرسید و مرا پیش بندهء خدایی می‌فرستد که عروض می‌داند. با همان سَربزرگی و خامی نوجوانی، به حساب خودم می‌خواهم او را امتحان کنم؛ از او می‌پرسم مفعول فاعلات مفاعیل و فاعلن در چه بَحری ‌است. بی نوا، می‌ماند. بعد از چند لحظه می‌گوید: « خانم، کسی بحر‌ها را حفظ نمی‌کند. اجازه بدهید من هفته آینده جزوه‌هایم را برایتان بیاورم.» در دلم می ‌گویم: من خودم کتاب عروض و قافیه دکتر شمیسا را دارم! 

 

سال ۱۳۸۸  

بابای بچه‌ها می‌پرسد: « دل بردی از من به یغما... مستفعلن فاعلاتن... در چه بحری است؟ » می‌گویم: « بگذار جزوه‌هایم را نگاه کنم... » وقتی بابای بچه‌ها می‌خندد، می‌گویم: « بابا! خودِ شمیسا هم بحر‌ها را حفظ نیست.» و در دلم می‌دانم که پَرت گفته‌‌ام. 

 

جمشید

  

جمشید بزرگترین پادشاه اساطیری ایران است و در شاهنامه فردوسی و کتاب اوستا داستان‌های شیرینی در مورد او نوشته شده که خواندنش خالی از لطف نیست. 

 

نام جمشید از ترکیب دوکلمه جَم و شید تشکیل شده که تا مدت‌ها کلمه شید به معنای تابناک فرض می‌شده. بنابر این جمشید را به معنای جم ِتابناک در نظر می گرفتند. اما اخیرا محققی گفته‌است که، شید به معنای پادشاه است و نه تابناک؛ پس جمشید یعنی، پادشاه جم.  

جمشید پادشاهی‌است که بسیاری از سنت‌های ایرانی از جمله نوروز، به او منسوب می‌شود. و به روایت شاهنامه، او هفتصد سال عمر کرده‌است. و از جمله کارهایی که انجام داده؛ 

۱- در پنجاه سال اول پادشاهی، ساختن سلاح‌های جنگی از آهن. 

۲- پنجاه سال دوم، تکمیل صنعت ریسندگی و بافندگی از انواع مختلف مواد؛ پشم، پنبه، ابریشم. 

۳- پنجاه سال سوم، تقسیم مردم به طبقات مختلف اجتماعی، شامل: ۱- کاتوزیان یا پرستندگان (روحانیون) ۲- نیساریان (نظامیان و جنگجویان) ۳- نَسودی (کشاورزان) ۴- اَهتوخُوشی (صنعت‌گران) 

ساختن کاخ‌ها و امارات و گرمابه‌ها‌، ساختن عطر‌های مختلف مانند مُشک و عنبر و کافور و گلاب، علم پزشکی و راه انداختن صنعت کشتیرانی و دریا نوردی، همه و همه به جمشید منسوب است. 

در نتیجهء رسیدن به این دستاورد‌ها و همچنین وعده‌ای که اهورامزدا به جمشید داده بود کار به آنجا رسید که دیگر پیری و مرگ از بین رفت و پدر و پسر هر دو مانند جوان پانزده ساله بودند. 

بعد از سیصد سال، زمین از حجم زیاد مردم و حیوانات و چهارپایان، برای زندگی، تنگ شد. بنابر متن اوستا، اهورامزدا به جمشید گفت چارهء آن این است که به سمت مشرق حرکت کنی. و جمشید نیز به سمت خورشید حرکت کرد و از سپندارمذ فرشته نگهبانِ زمین خواست که دامن بگشاید و زمین را بزرگتر کند و سپندارمذ چنین کرد. سیصد سال بعد دوباره زمین تنگ شد و جمشید دوباره از سپندارمذ درخواست کرد... بعد از سه بار درخواست و هر بار یک ثلث بزرگ شدن، در نهایت زمین دو برابر شد. که این کار اشاره سمبلیک دارد به مهاجرت اقوام هند و ایرانی به سمت مشرق و کشف سرزمین‌های جدید. 

پس از آن اهریمن که در این سال‌ها دستش از زمین کوتاه بود، نیروی خودش را جمع کرده و مقدمات بلایی هولناک را فراهم آورد. اهورامزدا به جمشید گفت که طوفان برفِ سختی در راه است.  

قصهء طوفان قصهء مفصلی است که در منابع دیگر از جمله قرآن، افسانه‌های چین و ژاپن، افسانه‌های بابلی و آشوری همچنین در افسانه گیلگمش، آن‌را شنیده‌ایم. که البته چگونگی آن در هر مملکت با اقلیم و جغرافیای آن سرزمین منطبق است. در ایران نیز به دلیل این‌که برف‌های سنگین می‌باریده و موجب خسارت‌های زیادی به دَد و دام و محصولات کشاورزی می‌شده، طوفان به صورت طوفانِ برف نقل شده است. 

مطابق آنچه در اوستا آمده، اهورامزدا به جمشید دستور می‌دهد که در زیر زمین باغی بسازد که از آن به نام « وَر ِ جَم کَرد»  یاد می‌کند. یعنی وَری که جَمشید آن‌را ساخته‌. و تمام مشخصات آن شامل طول، عرض، چگونگی پنجره‌ها و چگونگی ذخایر آذوقه، توسط اهورامزدا به جمشید گفته می‌شود. همچنین اهورامزدا به جمشید می‌گوید که از هر جانور مفید، یک جفت از بهترینشان و از مردم سالم‌ترین و بهترین آن‌ها را به این باغ ببرد تا طوفان برف فرو بنشیند. و حتی به او گفته می‌شود که گوژپشت و پوسیده دندان و کسانی که عیب‌های ظاهری و باطنی دارند را به وَر نیاورد.‌ و پس از آن، نجات یافتگان بیرون بیایند و به زندگی خود ادامه دهند.  و این درست مانند داستان کشتی نوح است که زندگی فقط در یک نقطه آن‌هم در کشتی بود و در جاهای دیگر زمین زندگی وجود نداشت... 

بعد از خَلق آن‌همه سُنت‌ها و کسب افتخارات و از سر گذراندن آن‌همه مخاطرات، جمشید دچار غرور شد و ناسپاسی پیشه کرد. و به این ترتیب فَرّ  ِ ایزدی از او جدا شد. که گفته‌اند سه بار این اتفاق افتاد؛   

بار اول فَرّ ایزدی به ایزد مهر پیوست.  

بار دوم به فریدون پیوست که فریدون به وسیلهء آن بر ضحاک غلبه کرد.  

بار سوم که فَرّ، از جمشید جدا شد، به گرشاسب پیوست. که می‌گویند گرشاسب امروز جزء جاویدانان و در خواب است و در آخرزّمان که ضحاک از بند جدا می‌شود، گرشاسب به کمک آن فَرّ، ضحاک را نابود می‌کند. 

بعد از آن‌که فَرّ ایزدی از جمشید جدا شد او ناچار شد که تاج و تختِ پادشاهی را به ضحاک بسپارد و در گیتی سرگردان شود. بعد از آن به مدت صد سال از نظر‌ها پنهان بود و گفته‌اند که به نقاط مختلفی از جمله زابل و چین سفر کرده‌است. پس از آن، در صدمین سال در کنار دریای چین دیده شد که ضحاک به او مهلت نداد و با ارّه او را دو نیم کرد.* 

 

شباهت بعضی از قسمت‌های قصهء جمشید با دیگر قصه‌های مذهبی و افسانه‌ای، خیلی برایم جذاب بود. آن‌را نوشتم که فراموشم نشود. 

  

 

 

پاورقی* 


با نگاهی به شاهنامه به روایت دکتر محمد جعفر محجوب. منبع: کتابخانه گویا
 

 

اشتباه یک پدر فمینیست

 

از روزی که به اندازهء تشخیص دست چپ و راست‌ام، بزرگ بوده‌ام، همیشه از پدرم شنیده‌ام که: دختر، انسان ارزشمندی است و حق دارد که، بداند؛ یاد بگیرد؛ درس بخواند؛ مستقل باشد؛ ... و برابری فرزند دختر و پسر... سرتان را درد نیاورم؛ پدرم یک فمینیست تمام عیار بوده‌ و هست. از آنجایی که من ذاتا آدم سنتی هستم، رساندن پدرم به خواسته‌هایش خیلی برایم سخت بوده و هیچ وقت نتوانستم از آزادیهایی که زیر سایه روشنفکری و بزرگواری پدرم داشته‌ام، بهره‌ء شایسته‌ای ببرم. تا جایی که پدر بی‌نوایم مثل مادر حسن کچل، سیب‌های سرخ را از داخل خانه تا کوچه، روی زمین می‌چید تا شاید دخترک، دست از خلوت گزینی بردارد. حالا بماند که دخترک هر روز سیب‌ها را می‌خورد و باز با التماس، به داخل خانه بازمی‌گشت. این را گفتم که روشن باشد، هرگز والدین‌ام را به خاطر بدست نیاورده‌ها، ملامت نمی‌کنم که به عکس؛ آنها موقعیت‌های ارزشمندی به من داده‌اند که اگر به انتخاب خودم بود اصلا آن موقعیت‌ها را نمی‌شناختم. 

اما گاهی خسته که می‌شوم می‌گویم پدرم اشتباه کرده‌است. از خانه که بیرون می‌آیی، از همان بای بسم الله، از شرایط شغلی گرفته تا ازدواج، هیچ برابری وجود ندارد. همان دختر مستقل بار آمده که فکر می کند از حقوق انسانی، برخوردار است، با همکار هم رشته و هم پایهء مذکرش، حقوق برابر ندارد. در ازدواج حقوق برابر ندارد. در قانون، ندارد، ... ندارد، ... ندارد.  با این حال چون برابری خواسته، باید مسئولیت‌ها و گرفتاری‌های استقلالش را بپذیرد؛ نه حقوق انسانی‌اش را! که نمی‌خواهم مفصل بگویم. چون تکراری‌ا‌ست، همچنین شعاری. 

نه! اشتباه نکنید، من حقوق برابر نمی‌خواهم. می‌گویم: من همان زن سنتی هشتاد سال پیش هستم. مثل مادر بزرگ مرحومم. نمی‌خواهم بگویند: خانم فلانی ماشاء الله یک پا مرد است. و بعد هر چه بار دارند روی گرده‌ام بگذارند. 

الغرض! دیگر، پایم را از کفش آقایان بیرون کشیده‌ام. امیدوارم راه رفتن زنانه یادم نرفته باشد. 

 

بار‌بر خانگی

 

صبح که از خواب بیدار می‌شوم رادیو را روشن میکنم و این جعبه تا اوایل شب، برایم حرف می‌زند. از اخبار سیاسی جهان گرفته تا آخرین آمار بورس. بعد یکی از این خواننده‌های در پیت، یک ترانه شمالی می‌خواند و پس از آن آگهی بازرگانی. پس از آگهی دوباره یک خواننده در پیت دیگر... اخبار مربوط به ترافیک و اعلام آمار تصادف در شهر... میزان آلودگی هوا... سفر استانی رئیس جمهور به چلغوز آباد و ارسال برق به ده‌کوره مذکور... عذر خواهی یکی از مسئولان از... دوباره، همان خواننده در پیت اول با یک ترانهء شمالی دیگر... 

چند شب پیش بابای بچه ها می‌پرسید: این روزها که از صبح تا شب در خانه تنها هستی، خسته نمی‌شوی. در دلم می‌گویم: چرا! خسته می‌شوم. احساس می‌کنم بار ِ یک شهر روی دوشم است.)) اما به او می گویم: رادیو پیام، هر روز چند ترانه از یک خوانندهء شمالی پخش می‌کند؛ به جان خودم، طرف، اطلاعاتی‌ست.)) و بابای بچه‌‌ها به ساده‌لوحی‌ام می‌خندد. 

 

بچه گول می‌زنی، بچه!؟

 

خواهر کوچک‌ام وقتی خیلی کوچک بود، دروغ‌‌های بانمکی می‌گفت که همه را به خنده می‌انداخت... آن روزها ما در حیاط خانه‌مان باغچه زیبایی داشتیم با چند درخت میوه و چند بوته گل. بزرگترها خیلی به باغچه می‌رسیدند. و همیشه به ما یادآوری می‌کردند که نباید داخل باغچه راه برویم. و من نمی‌دانم، خواهرم چه علاقه‌ای داشت که هر کاری را که می‌گفتند نکن! باید تا آخرش انجام می‌داد. یک روز که صدای اهالی خانه درآمد که: ای وای! چه کسی توی باغچه راه رفته؟ خواهرم با عجله دوید، دمپایی پدرم را آورد و داخل فضای فرو رفته در خاک باغچه گذاشت و گفت: ببینید! این جای دمپایی من نیست. جای دمپایی من کوچک می‌شود. این جای پا، بزرگ است.)) خلاصه ،بزرگتر‌ها، در حالی که سعی می‌کردند خنده‌شان را پنهان کنند دیگر به رویش نیاوردند که دروغ‌اش را فهمیده‌اند.

حالا، وقتی بچه‌ای دروغ می‌گوید و فکر می‌کند مرا پیچانده، یاد آن روزها می‌افتم. تمام لحظاتی  که فکر می‌کردیم دروغ‌هایمان را باور کرده‌اند، بزرگتر‌ها می‌دانستند؛ اما به رویمان نمی‌آوردند.