مگر توی این گذشته، چه حلوایی خیر میکردند که همیشه داستانی از گذشته دارد که برای ما تعریف کند؟ توی کوچهها و محلههای عباسآباد چه هوایی را نفس میکشیدند. نانهای یوسفآباد را با چه جور ماستی میخوردند که الان نمیخورند؟ مگر سگهای ولگرد کوچههای عباسآباد چه جور تولههایی میزاییدند که میشد دنبالشان دوید و گوشهایشان را برید و دم هایشان را کشید و از خنده ریسه رفت؛ و حالا هیچ توله سگی ارزش خندیدن ندارد؟ مگر فوتبال توی زمینهای خاکی چه لذتی داشته که حالا زمین چمنها ندارند؟
«دوستِ داداش گفت: "این را نخودی آوردید توی تیمتان؟" من چهار سال از داداش کوچکتر بودم. داداش خندید و گفت: "صبر کن تا نخودی را ببینی!" ... طرف توپ را لو داد و من یهپادوپا کردم و بهش لایی زدم. داداش زد پس گردنم: "پسر مگه نگفتم به بزرگترها لایی نزن؛ زشته!" ...
صبح ساعت چهار پای پیاده، از عباسآباد میرفتیم یوسفآباد نان بربری میگرفتیم. یک سگ ولگرد بود. یک تکه نان میانداختیم جلوش. توی آن تاریکی دنبالمان میآمد و مراقبمان بود...
آخ! اگر الان داداش زنده بود! اگر بود که وضع من این نبود! ...
من و منصور و عباس میرفتیم سراغ زنبورها! پارچه سر چوب میبستیم و آتش میزدیم و میکردیم توی سوراخ زنبورها. یک مهدی فِرتِق بود از همه کوچکتر؛ یک روز طفلک دیر جنبید، زنبورها گوش و دماغش را بالا آوردند...
خدا بیامرزد پرویز دهداری را. آمد و گفت: "این بچه استعداد دارد؛ بگذارید با این کار کنیم." فلفل بودم؛ ریز بودم. توی ماه رمضان با پای برهنه از صبح تا شب زیر آفتاب داغ فوتبال بازی میکردم. دوست داداش می گفت: " اسماعیل، این می سوزد؛ ریز می ماند! نگذار اینقدر بدود!" من هیچی حالیم نبود و همهء زندگیم فوتبال بود...
بزرگترها میآمدند دنبالم و میبردندم تا توی تیمشان بازی کنم. اول همه میخندیدند. اما دو دقیقه نگذشته نیششان بسته میشد...
همین علی پروین را که میشناسی؟ من با همین هم بازی کردم. خیلی خوب بازی میکرد؛ خیلی...
توی روزنامه عکسم را انداختند. به من میگفتند پلهء عباسآباد؛ نیست سیاه سوخته هم بودم؛ برای همین...
با پای چپ شوت میزدم؛ سنگین. یدالله را که میشناسی؟ همین عمو یدالله؛ آن روزها خیلی کوچک بود. یک شوت زدم خورد توی گوشش. از زمین کنده شد و دو متر آنطرف تر افتاد زمین. تا یک ربع گیج بود و بعد زد زیر گریه؛ حالا عَر نزن کی عر بزن. شانس آوردم بچه طوریش نشد...
آقام راضی نبود. میگفت: "چیه از صبح تا شب می زنی زیر توپ؟ این که نشد نان و آب." یک شب مسابقه بود دیر رفتم خانه. یک کمربند داشت به این پهنی! آقام ارتشی بود! از این کمربند کلفتها داشت. حسابی از خجالتم در آمد. من را برد توی اطاق و در را قفل کرد. ننهء بیچاره گریه میکرد و خودش را میکوبید به در. بیفایده بود... دیگر آقام نگذاشت بروم فوتبال ...
آخ اگر دادش زنده بود! اگر او بود میدیدی که حال و روز ما بهتر از این میشد. خدا نگذرد از نصرت؛ همین نصرت دهاتی را میگویم. اگر دو چرخه اش را نداده بود به داداش، داداش نمی رفت زیر چرخ کامیون و الان بالای سر ما بود. تو نمیدانی؛ نمیدانی داداش کی بود!...»
میگوید و گوش میکنم. بارها و بارها داستان هایش را تکرار میکند. خودم را میسپارم به داستانهای تکراریاش و هر کجا را که فراموش کند کمکش میکنم که داستانش را تمام کند. گاهی فکر میکنم اگر همهء دارایش گذشتهاش باشد چه عیبی دارد که بخواهد همان جا بماند؟ و چرا امروز را فراموش نکند؟ مگر امروزش چه چیز غرور آفرین و دل انگیزی دارد که به امید آن زنده باشد؟
به خودم فکر میکنم. به خودم که دلتنگ گذشتهای هستم که با خود او داشتهام. گذشتهای که با شیرینی پنهانش روزگار میگذرانم و با ضرورتی حیاتی، مثل قرص نیتروگلیسیرین، خاطراتش را زیر زبانم مزه مزه میکنم.