در طی کاوشهای یک باستانشناس حرفهای*، آثاری به قدمتِ عصر یخبندان، کشف شده و به محل موزهء ملی انتقال پیدا کرد. این سند کشفشده، تحت عنوان پروندهء تحصیلی من در دبستان گـُل، شامل کارنامهها و کارت بهداشتی آن روزهایم است. کارنامهها که برایم عادی بودند؛ تقریبا به خاطر داشتمشان. اما کارت بهداشتام، فوقالعاده بود.
آنقدر دیدن قد و وزن آنروزهایم -از کلاس اول تا پنجم- برایم هیجان انگیز بود که حد ندارد. باورم نمیشد؛ یعنی من اینقدری بودم؛ مخصوصا که همیشه یکی از دغدغههای بزرگسالیام، ثابت نگهداشتن وزن بودهاست.
همیشه میدانستم از همکلاسهایم بلندقدترم اما راستش نمیدانستم اختلاف اینقدر زیاد است. هر چه فکر میکنم، به یک کلاس اولی با قد صد و بیست و هشت و وزن ۲۲ کیلو، دیگر بلند قد نمیگویند؛ به این آدم میگویند دراز. اگر با همان سرعت پیش میرفتم الان یک چیزی بودم در اندازههای زرافه.
حالا، امروز:
تاریخ: ۲۶/۵/۸۹
قد: ۱۷۰ سانتیمتر
وزن: ۶۶ کیلوگرم
حالت عمومی: گیج
طرز صحبت کردن: کمحرف
سنجش شنوایی: هر چیزی که به نفعاش باشد میشنود.
سنجش بینایی: وقتی با مهارت، انگشتات را از سوراخ بینیات بیرون میآوری، حواست باشد که دارد، نایژکهایت را هم میبیند؛ چه برسد به انگشتات.
پاورقی*
یک روز مادرم زنگ زد و گفت: «پروندهء دورهء دبستانات را پیدا کردهام. میخواهی یا دور بیاندازم؟» !!!
در دنیا یک موجود خاکستری زندگی میکند به نام شِرپا. شرپا کوهنوردِ خاموشیست که پابهپایِ قهرمان، حرکت کرده و بار ِ سنگین او را تا نزدیک قُلّه حمل میکند. این آدم، موجود عجیبی است؛ کسی که شغلاش حمل ِ بار ِ کوهنوردان است.
این موجودِ خاکستریِ خنثی، فردیست بومی که در حوالی کوههای بزرگ زندگی میکند. یعنی موجودیتاش هم در همان فرزندِ کوه، بودنش است و اگر او نبود شاید فتح قُلههای بزرگ، ناممکن بود. با این حال در فتح قلهها معمولاً فقط نام فاتحان را میشنویم؛ در حالی که فاتح ِ خاموش قُله، همین موجودِ خاکستریست که به چشم هم نمیآید. بنابر این، معمولاً هیچکس نام کوچک شِرپایی که فلان قُله را فتح کرده نمیشنود و اگر تصادفاً جایی، نام شرپا به گوشتان رسید، بدانید که صحبت از شخص نیست صحبت از جمعیت است و در محدودهء دستور زبان، این استثنایی است که نام مفرد برای جمع بهکار رفته. چون برفراز قلهها، نام ِ همهء باربران، شِرپاست.
این روزها به این فکر میکنم که شِرپاها فقط در کوهستان زندگی نمیکنند. انگار اصلاً حواسمان نیست؛ همهء ما در زندگیمان، از این موجودات خاکستری داریم؛ بومیانی اهل ِ همین حوالی که آهسته آهسته بارهای سنگینمان را جابجا میکنند و بیآنکه بدانیم ما را تا رسیدن به اوج، همراهی میکنند و وقتی به قله رسیدیم، آرام و خاموش مینشینند و تماشایمان میکنند. کسانی که در رنجهایمان شریک میشوند و در لذت پیروزی، تنهایمان میگذارند.
آفتاب: اسماعیل ططری، نماینده سابق کرمانشاه در مجلس هشتم شورای اسلامی درگذشت.
۱- چند سال پیش در کلاسهای دانشگاه یکی از اساتید پرسید: «میدانید این آقای ططری قبل از انقلاب چهکاره بوده؟» یکی از بچهها از ته کلاس گفت: «سینی پاره میکردند استاد!» و شلیک خنده بچهها. استادِ مورد نظر در ادامه گفتند که آقای ططری قبل از انقلاب معرکهگیر بودند. و حتماً بهتر از من میدانید که معرکه گیرها علاوه بر کارهای عمومی که انجام میدادند هر کدام هنری خاص خودشان هم داشتند؛ که ایشان علاوه بر پارهکردن سینی تخصص ویژهء دیگری نیز داشتهاند و آن، بلند کردن خر (همان حیوان نجیب) با دندان بوده است... و من توصیه میکنم از هر نوع قضاوتی که بعداً از آن پشیمان بشوید، جداً پرهیز کنید.
۲- کمی قدیمیترها روزنامهء جامعه را به خاطر دارند. میگویند که یکبار جامعه در مصاحبهای به آقای ططری گیر داده که: تحصیلات شما در چه زمینهای و چه مقطعیست؟ که ایشان گفتهاند: در فلان زمینه و فلان مقطع. و باز جامعه گیر داده که: از کجا؟... و خلاصه، اگر نخواهم سرتان را درد بیاورم، واضح است که ایشان بیسواد و یا حداقل کم سواد بودهاند...
چهبدانیم؟ مگر ما چیزی دیدهایم؟
۳- یکبار گل آقا مطلبی دربارهء آقای ططری مینویسد. در کاریکاتوری که از ایشان کشیده بودند ریششان بسیار بلند بوده تا جایی که از صفحه بیرون زده بوده. و بخشی از آن مطلب این است که: «... محاسن ایشان آنقدر زیاد است که در این صفحه جا نشده ... و یکی از تخصصهای ایشان حمل و نقل دام و محصولات کشاورزیست!...» و بعد از خواندن این جمله بر ما معلوم شد که آن استاد، در خصوص حمل آن حیوانِ بینوا ـ با دندان ـ بیراه نگفته بودند.
۴- استاد ارجمندی که از بُردن نامشان معذورم، میگفتند که: روزی آقای سید خلیل عالینژاد با من تماس گرفت و گفت: «فلانی! آقای ططری نمایندهء سابق کرمانشاه در این دوره رد صلاحیت شده و میخواهیم کاغذی را در دفاع از ایشان امضا کنیم؛ تو هم بیا!» استادِ بینام ِ ما هم بلند میشود و با دوستانش به خانهء آقای ططری میروند. ایشان از کرامات آقای ططری میگویند؛ اینکه جورابشان را که از پایشان درآوردند، جوراب مثل پوتین، خُشک، روی زمین افتاد. و ای کاش میتوانستم لحن ایشان را موقع گفتن کلمهء پوتین بنویسم تا شما هم مثل من از خنده ریسه بروید. در ضمن استادِ بینام افزودند: «این آقای ططری بسیار آدم خوبیست و درست است که سواد درست و حسابی ندارد و از زنها بیزار است اما حجم انبوهی از اشعار کُردی را از بَر است. و به قدر کفایت از مسائل و تاریخ کرمانشاه اطلاعات دارد. در ضمن مردم کرمانشاه، بازگرداندن نام کرمانشاه را از باختران*، مدیون زحمات بیدریغ ِ ایشان هستند.»
بعد از شنیدن این حرفها، شخص ِ شخیص ِ خودم، حکیمانه در دلم گفتم: «به این میگویند عاقبت بهخیری.»
۵- به بابای بچهها میگویم قصهء این آقای ططری هم تمام شد. بابای بچهها می گوید: «نه؛ هنوز یک سطر از آن باقیست.» میگویم: چه طور؟! میگوید: «به خانه که برمیگشتم پیامهای تسلیت را روی دیوار یکی از این همسایهها دیدم؛ میدانستی ططری، همسایهء ما بوده؟»
این اولین باری نیست که فکر میکنم: چقدر دنیا کوچک است!
پاورقی*
دوستان بالای سی سالِ من به یاد دارند که بعد از انقلاب، نام کرمانشاه به باختران تغییر کرد. و واضح است که مردم کرمانشاه، همیشه از این موضوع ناراحت بودند. اما در تاریخ 18/1/72 با پافشاریِ آقای ططری، نمایندهء مردم کرمانشاه دوباره به نام سابق خود، بازگشت.
۱- روی زمین نشستهام؛ چهار زانو. موهایم را از پشت گوشهایم، دو تا بافتهام. دستهای بزرگام را روی پاهایم گذاشتهام. بالاتنهء چهارشانهام عجیب، بزرگ و تنومند است؛ به زنان نمیماند. اما در اعماق قلبم میدانم که زن هستم. گردنِ بلند و کشیدهای دارم و گردنبندِ بزرگی پر از دندان حیوانات و سنگهای محافظ را روی سینهام احساس میکنم. چشمهایم را بستهام و پوستِ سرخ ِ صورتم را به وزش بادها سپردهام. بوی علفِ تازه میآید. و سَر ِ پَر ِبزرگی که انتهایش لای موهایم گیر کرده، در باد میرقصد. جایی که روی آن نشستهام تخت ِ سنگ بزرگیست که طبیعت، صافاش کرده و کاملاً هموار است. نمیدانم چند سالهام اما احساس سالخوردگی میکنم؛ شاید شصت ساله؛ کمی بیشتر یا کمتر. دختر نوجوانی که کوچکترین فرزندم است با جثهء ظریفاش، کنارم نشسته و منتظر است چشمانام را باز کنم تا چیزی به من بگوید. خیلی منتظر میماند؛ خسته که میشود، آرام نامام را صدا میزند:«مایا!» صدای لعابدار و شیریناش توی باد میپیچد. دیگر صدای باد را نمیشنوم...
۲- روی تختِخواب نشستهام؛ مَنگ و آرامام. انگار از خواب صد ساله بیدار شدهام. من کیستم؟
مرگِ آدمهای متفاوت، احساسات متفاوتی در ما ایجاد میکند.
بعضی آدمها هستند که وقتی میمیرند، آدم میگوید: به جهنم که مُرد. حقاش بود؛ مثل آدمکُشها و جنایتکارها. بعضی آدمها هم هستند که در عین حال که مرگشان ما را خوشحال نمیکند، دلِ خوشی هم از ایشان نداریم؛ مثلاً یک نمایندهء بیلیاقت مجلس. در این مواقع میگوییم: مُرد که مُرد. گاهی هم پیش میآید که آدم، خبر مرگ مادر ِ دوستِ دوران کودکی پدرش را میشنود؛ کسی که تا بهحال او را ندیدهاست. خوب، اینجور مواقع آدم، احساس خاصی ندارد و میگوید: خدا بیامرزد.
گاهی مورد متفاوت دیگری پیش میآید؛ اینکه، عزیزی میمیرد. و این هم فقط یک حالت ندارد. بعضی وقتها این عزیز کمی از آدم دور است. مثلاً پدر و یا مادر دوست صمیمیمان است. خوب البته خیلی غمانگیز است آدم برای دوستش غصه میخورد و میتوانیم بگوییم که مرگ آن عزیز برای ما هم اهمیت دارد. اما آنچه مسلم است مرگ او در زندگی ما تاثیری ندارد. و وقتی به خانه بازمیگردیم خیلی زود فراموشاش میکنیم. شکل دیگرش هم این است که ما خودمان عزیز نزدیکی را از دست میدهیم که فقدان او بقیهء زندگیمان را تحت تاثیر قرار میدهد. و فقط آن روز است که احساس ِ عزیز، از دست دادگان را میفهمیم.
اما گاهی هم پیش میآید که شخص ِ درگذشته در هیچکدام از این گروهها جا نمیگیرد. درگذشته، کسیاست که او را دوست داریم اما عزیز ِ نزدیکِ ما و نزدیکانِ ما نیست. کسیاست که حتی او را از نزدیک ندیدهایم و چیز زیادی از او نمیدانیم. کسی که خبر درگذشتاش را مثلاً از رادیو میشنویم؛ اول، کمی خبر توی گوشمان میماسد. فکر می کنیم و نمیفهمیم. عجیب، دلمان میگیرد و بغض گلویمان را میبندد. کم کم که خبر را باور میکنیم بغضمان میترکد و تلخی ِ گریه را آرام آرام در مذاقمان مزهمزه میکنیم. گریهء خاصی است؛ گلوی آدم خلاص نمیشود؛ نمیدانی برای چه گریه میکنی؟ نمیدانی حالا باید چهکار کنی. نه! کاری از دستِ تو برنمیآید. تو فقط صدای آن آدم را میشنیدی؛ فقط همین. و وقتی که میبینی گریه، خیلی دارد به گلویت فشار میآورد به خودت میگویی: هی فلانی! همه میمیرند؛ حتی تو. در ضمن، خیلی وقت است که دستگاه ضبط صدا اختراع شده. نگران نباش! صدایش که نَمُرده.
محمد نوری درگذشت.