حوضخانه
حوضخانه

حوضخانه

داستان من و عقرب

 تا به‌حال شده که یک عقرب دومتری از کنارتان رد شده باشد و نترسیده باشید؟  

دیروز توی خیابان عقربی دیدم با ابعادی به این، اندازه! (دستم را در حالتی فرض کنید که انگار یک زرافه را بغل کرده‌ام.)  منتظر بودم که دُم چهار متری‌اش را بلند کند و دقیقاً توی فرق سرم فرود بیاورد. یک گارد عجیب از خودم درآوردم؛ حرفه‌ای. هر چه فکر می‌کنم که از کجایم این ادا را درآوردم عقلم به جایی قد نمی‌دهد . بنابر این به این نتیجه رسیدم که احتمالاً روح جت‌لی در من حلول کرده. و گرنه من که بازوهایم مثل بازوهای عنکبوت است را چه به این حرف‌ها.  همین‌طور چشم به چشم‌های عقرب دوخته بودم  و با دقت تمام، دُمش را می‌پاییدم. هر چه عقرب جلوتر می‌آمد چشمهای من هم  بادامی‌تر می‌شد. با اینکه خیلی سعی می‌کردم روحیه‌ام را حفظ کنم اما ته دلم مثل ساعت شنی، هر لحظه خالی تر می‌شد. تا اینکه دیگر دُم عقرب به نوک بینی‌ام رسید و من هم فاتحه خوان و زهره ترکیده، منتظر حضرت اجل شدم تا جان شیرینم را تقدیم کنم. اما با کمال تعجب دیدم که عقرب دومتری با دُم چهار متری، نیش‌اش را تا بناگوشش باز کرد و با لبخند به من صبح به‌خیر گفت. خیلی تعجب کردم اما فکم را از زمین جمع کردم و در دلم گفتم که: «رَستم.»  

باور کنید یا نه، تمام این‌ها که گفتم عین حقیقت بود و مدیونید اگر فکر کنید که عقلم را از دست داده و از خودم داستان درآوردم.  

 

 

* پاورقی

جهت جلوگیری از وحشت عمومی، از گذاشتن عکس واقعی خودداری می‌کنم.  

 

 

پسر فراری هم مٌرد.

می‌دانم داستانم کمی بیات شده اما هنوز رویش، قارچ‌ها و کپک‌ها رشد نکرده‌اند؛ پس می‌گویم! 

  

چند روز پیش که خبر را شنیدم واقعا باورم شد که فرار از مدرسه عاقبت خوشی ندارد. خدایا دیگر می‌چسبم به درس و مشقم؛ قول می‌دهم.

دوباره آهنگ کلاغا را گوش می‌دهم. دلم می‌گیرد؛ بدجوری. باورم نمی‌شود آدمی که در سال‌های کودکی، کلی مرا سر کار گذاشته بود و تصور بدبخت شدنش به‌خاطر فرار از مدرسه باعث شده بود دو دستی به مدرسه‌ام بچسبم و بعدها همیشه یادآور سادگی و کودکی، برایم بود، حالا می‌گویند: «نیست.» و این دقیقاً باید مصادف باشد با روزی که یکی از دندان‌های شیری‌ام را از سوراخ دیوار خانهء پدری‌ام پیدا می‌کنم. مثل روز روشن، آن روز‌ را به خاطر می‌آورم؛ خواهرم که کمی از من کوچکتر است در حالی که [ر] هایش می‌زند با ایمانی شبیه ایمان نوح، و با تاکید روی هر کلمه، می‌گوید: «باید، حتماً، دندونمون یو، توی سویاخِ دیوای بذاییم. چون بعدا که ما بمیییم اونایی که بعد از ما میان اینجا زندگی کنن می‌فهمن که ما اینجا بودیم.»

موهایم راست می‌شوند و پوستم مثل سمباده ز ِبر. بغض گلویم را می‌گیرد. راست می‌گفت. اگر آن روز دندانم را توی دیوار پنهان نکرده بودم، امروز یادم نمی‌آمد که روزگاری آنجا بوده‌ام و یادم نمی‌ماند که در خلوت ساده و کودکانهء من و خواهرم چه گذشته‌است. آن خلوت آنقدر برایم حرمت داشت که دلم نمی‌خواست با کسی شریک باشم‌اش. اما بارش هم سنگین بود و تنهایی نمی‌توانستم. با این حال به خواهرم درباره دندان، چیزی نمی‌گویم. چون می‌دانم که با چشمان ناامید و خالی از ایمانش، گریهء مفصلی خواهد کرد. 

حالا دیگر متنبه شده‌ام و می‌خواهم درس‌هایم را خوب بخوانم. قول می‌دهم از مدرسه فرار نکنم؛ قول می‌دهم... اما نمی‌دانم چرا هنوز این حس دریغ و حسرت را دارم. کجای زندگی را فرار کرده‌ام؛ نمی‌دانم.  

 

از شهر هرت با شما صحبت می کنم

چند روزیست که گرفتار یک پروژهء اجباری ام. اگر بخواهم منصف باشم باید بگویم اینجا که ما زندگی می کنیم، یعنی همین شهر هِرت بلند آوازه، کمتر کسی پیدا می شود که کارش را بلد باشد و کمتر کاریست که درست انجام شده باشد. مشتری ام به دلیلی به تعداد زیادی از لوگوها و برند های معروف ایرانی و خارجی احتیاج دارد. و چون هیچ کدام از لوگوها را با کیفیت مناسب برای چاپ پیدا نکرده، می خواهد که حدود چهل پنجاه تا نشانه را برایش دوباره اجرا کنم.  

وقتی توی گوگل، سرچ می کنم، برای نمونه، حتی یک لوگوی ایرانی با کیفیت مناسب پیدا نمی شود. و این در حالی است که خارجی هایش، با کیفیت در حد تیم ملی که ترجمه اش به زبان طراحان گرافیک می شود مناسب برای چاپ روی بیل بورد، موجود است. می بینم که ما ایرانی ها بالاخره مفهوم کپی رایت را فهمیدیم، فهمیدنی! آخر پدر من! عمو جان! دوست عزیز! اگر کسی دنبال لوگوی شما با کیفیت بالا می گردد، حتما می خواهد لوگویتان را چاپ کند. این هم که خیلی خوب است؛ یک نفر مفت و مجانی می خواهد برایتان تبلیغ کند. حالا بروید لوگویتان را دو پیکسلی بالای سایتتان بگذارید!  وقتی هم که می خواهم از چند تایشان که از سایت های معتبر هم هستند درخواست کنم که لوگویشان را در اختیارم بگذارند، بابای بچه ها می گوید: «من فلانی و فلانی و فلانی را می شناسم. این ها خودشان هم لوگویشان را با مشخصاتی که تو می خواهی ندارند.» حالا نکته جالب اینجاست که چاپخانه به مشتری ام گفته که: «فایلهایت را به صورت وکتور بیاور. مدل دیگر باشد چاپش خوب در نمی آید.» ناقلا خوب می داند که دردسر این کار زیاد است. و اگر بشود چه میشود! در این صورت لوگوهایی خواهد داشت که حتی برای چاپ روی کره ماه هم مناسب خواهند بود. 

 

تنبلی فایده ندارد. باید خودم آستین ها را بالا بزنم. و از همین تریبون اعلام می کنم: هر کس به لوگویی نیاز داشت که در لیست اجراهای من بود، فقط اشاره کند؛ حتی خود صاحب لوگو.