حوضخانه
حوضخانه

حوضخانه

حادثه

این حرف من نیست؛ حرفِ آدم بزرگ‌هاست. می‌گویند وقتی حادثه ناخوشایندی برای آدم پیش می‌آید، حتماً حکمتی دارد. و ما هر چند که آن اتفاق اصلاً باب میل‌مان نیست اما در آینده‌ای دور یا نزدیک می‌بینیم که آن اتفاق در مجموع به نفع ما بوده‌است. 

گاهی که اتفاق‌هایی این‌چنینی برایم می‌افتند، خیلی سعی می‌کنم سر دربیاورم که چه منفعتی برای من دارند. یکی از این اتفاقات را که این‌روز‌ها تجربه می‌کنم بیش از همیشه ذهنم را مشغول کرده. راستش از هر راهی می‌روم فقط به یک جواب می‌رسم؛ 

قرار است رنج ببرم.  

 

 

همه می‌میرند

 سال‌ها پیش کتابی می‌خواندم از سیمون دوبووار به‌ نام همه می‌میرند. خلاصه داستان این است که مردی جوان، اکسیر بی‌مرگی می‌نوشد و سن‌اش در همان سال متوقف می‌شود. اول، قصه را باور نمی‌کند اما وقتی سعی می‌کند خودش را در رودخانه غرق کند متوجه می‌شود که موضوع حقیقت دارد. او سال‌های سال زندگی می‌کند و هر کاری که آرزویش را داشته انجام می‌دهد و سال‌های طولانی را با جنگ‌ها و پیروزی‌‌ها و عشق‌ها و گاهی هم با ناکامی‌ها می‌گذراند و پس از چندصد سال به این نتیجه می‌رسد که لطف زندگی در کوتاه بودن آن و فانی بودن انسان است. نه در بی مرگی... در همین سال‌ها با دختری مغرور و خودسر، آشنا می‌شود. و این در حالی‌ست که دست از همه چیز شسته و زندگی‌اش را با یاس و ناامیدی در خواب می‌گذراند؛ در آخر وقتی رازش را برای دختر فاش می‌کند به او می گوید: «اکنون حتی دیگر نمی‌توانم بخوابم. در کابوس‌هایم می‌بینم که دیگر انسانی نمانده. همه مرده‌اند. هنوز ماه در آسمان است و زمین سفید را روشن می کند. من تنها هستم.»  

                                                            ***  

مادر بزرگ می‌گفت: «پیر شی دختر!»  

در کودکی این دعا را دوست نداشتم و فکر می‌کردم: من چه کرده‌ام که مستحق چنین عاقبتی بشوم. تا این‌که متوجه شدم این دعا، دعای خیر است. یعنی که عمر طولانی داشته باشی و زود نمیری. هر چه بزرگ‌تر شدم نظرم در این مضمون، تغییر کرد و انگار هر‌بار چیز‌های جدید‌تری دراین‌باره ‌فهمیدم. طبیعی‌ست که هرگز دلم نخواسته پیر شوم اما گذر عمر چیزی نیست که بشود نادیده‌اش گرفت. 

 

در آلبوم‌های خانوادگی، به عکس‌های جوانی ِ بزرگتر‌ها نگاه می‌کنم. به عکس‌های جوانی پدرم؛ چقدر نگاهش آشناست؛ یک جوان چهار شانه و ورزیده از داخل عکس به من نگاه می‌کند. و مادرم؛ دلبر جوانِ یک مرد خوشبخت به نوزاد در آغوش‌اش لبخند می‌زند... به عکس ‌های خودم نگاه می‌کنم؛ چند  روزگی، چند ماهگی، چند سالگی. و هر چه بزرگتر می‌شوم فیگور‌های داخل عکس یک به یک تغییر می‌کنند. یکی شیر می‌خورد. یکی با شورت پُف کرده توی طاقچه نشسته.  یکی قهقهه می‌زند. یکی تازه نازش را کشیده‌اند و گریه‌اش را بند آورده‌اند تا با اشکها و دماغ آویزانش برای دوربین لبخند بزند. یکی دیگر در آغوش پدر جا خوش کرده و آن بالا خود را بر فراز قله‌های قدرت می‌بیند. و آن دیگری دختر ده ساله‌ایست که با ژست آدم بزرگ‌ها برادر کوچکش را در آغوش گرفته و سعی می‌کند خیلی خانم باشد، و بعد دختر بیست ساله‌ای که پر از طراوت است... زمان چقدر زود می گذرد و از این ناگزیری دلم می‌گیرد. 

   

دلم می‌خواهد همانجا بگویم: ایست!  و زمان، همان‌جا خشک‌اش بزند. زمانِ منجمد شده را تصور می‌کنم و دوباره می‌گویم: حرکت! آن‌وقت هزار جور بازیگوشی درمی‌آورم؛ روی برف‌ها بالا و پایین می‌پرم؛ به کتلت‌ها ناخنک می‌زنم؛ پسرهای محل را دست می‌اندازم؛ با مادرم مهربان‌تر می‌شوم و مادر بزرگم را بیشتر می‌بوسم... باز آلبوم را ورق می‌زنم. نگاهم به دست‌هایم می‌افتد؛ دستانم که روزی کوچک بودند و حالا چقدر بزرگ شده‌اند. و شک ندارم اگر آن دعای خیر مستجاب شود، روزی دست‌های چروکیده‌ای را می‌بینم که آلبوم‌های خانوادگی را ورق می‌زنند. 

 

می‌دانم که اگر آن دعا مستجاب شود، حالا حالا‌ها وقت دارم که به جوانی و پیری فکر کنم و دلم برای از دست رفته‌ها بسوزد. و ممکن است همیشه با دیدن عکس ‌ِ جوانی ِ آدم‌های پیر، افسوسی ته دلم را چنگ بزند. اما یقین دارم که اگر بی‌مرگی، حقیقت هم داشته باشد، انتخاب من، زندگی ِ فانی‌ا‌ست. و این یکی از تضاد‌هایی‌ست که چه دعای مادر بزرگ، مستجاب بشود چه نشود، همیشه با آن زندگی خواهم کرد.