هر سال همین وقتها، چند روز که از مراسم اسکار میگذشت یکی از نزدیکانمان که کارمند صدا و سیما بود نمیدانم چهجوری، فیلم مراسم اسکار را برایمان میآورد. فیلمهای بتا و وی اچ اس را که یادتان میآید؛ روی همانها. این خاطرات مربوط میشود به سالهای بین شصت و پنج تا حدود هفتاد و پنج. یعنی همان سالهایی که به دنبال جنگ و محرومیتها و مشکلات پس از جنگ، حسرتها و نداشتههای زیادی داشتیم. دیدن آنهمه تصاویر چشمنواز که اصلا فرقی نمیکرد لباسهای هنرپیشهها باشد یا تصاویر خوشرنگ فیلمها که قسمتهای کوتاهشان را پخش میکردند، التیام نداشتنهامان بود. قسمت مورد علاقهمن آنجا بود که هنرپیشه یا کارگردان یا نویسنده و یا دیگران برای گرفتن جایزهشان میآمدند و آن موسیقی زیبا و باشکوه پخش میشد و ما با دهان باز انگار میخواستیم آنهمه شکوه و زیبایی را ببلعیم و تا سال بعد در روزهایی که به انتظار اسکار بعدی مینشینیم، ذخیره داشته باشیم.
در عالم کودکی فکر میکردم عجب دنیایی دارند اینها. اصلا علاقه من به فیلم و سینما از همین اسکار آب میخورد؛ آنقدر که مبهوت این داستان دنبالهدار و دوستداشتنیام. و به نظرم میآید یک عده آدم باحال و شگفت انگیز، عجب دلخوشی باشکوهی برای خودشان راه انداختهاند. و هر بار که مثل یک جهان سومی نگونبخت که همیشه توهم توطئه دارد، به مافیا و دستهای پشت پرده و پارتی بازی و این چیزهایش فکر میکنم، به خودم می گویم که: «هی عمو! این چیزهایش به تو ربطی ندارد؛ تو فقط حالت را ببر!» و تصور کنید آدمی را که نشسته جلوی یک جعبه شیشهدار و عکسهای رنگی یک عده آدم باحال را تماشا میکند و بیآنکه اصلا موضوع ربطی به او داشته باشد، با شادیهای آنها شاد میشود و با آنها اشک شوق میریزد و از پدرش خواهش میکند که اگر میتواند فلان فیلم برنده را برایش پیدا کند؛ فیلمی که حتی زبانش را نمیفهمد چون هنوز زیرنویس هم اختراع نشده یا شاید هم شده و این هم یکی دیگر از چیزهایی است که او ندارد و حتی نمیداند که ندارد.
حالا آدمی که چنین خاطراتی با اسکار دارد، نشسته جلوی جعبه شیشهایاش و مراسم همان آدمهای باحال را تماشا میکند و ناگهان میشنود که یکی از همان آدم باحالها به زبان او میگوید: «سلام به مردم خوب سرزمینم...» مردی که این روزها اسمش را زیاد میشنویم؛ اصغر از نوع فرهادی.
فیلم را دیدهام؛ خیلی خوب بود. جملاتی که مرد باحال روی سن اسکار گفت خیلی زیبا بودند. اما همه اینها در کنار شنیدن یک جملهء فارسی در شگفتانگیزترین مراسمی که میشناسم، رنگ میبازند. اینحرف را از روی وطنپرستی نمیزنم چون چیزی که ندارم عرق ملیاست. اما این مرد با زبانی حرف زد که من میفهمم و روی سنی قدم گذاشت که سالها تماشایش کردهبودم و به آدم باحالهایش غبطه خوردهبودم و از شادیشان لذت بردهبودم. و حالا این مرد را میبینم که از بالای سن اسکار با زبان من به من سلام میکند.