حوضخانه
حوضخانه

حوضخانه

داستان آدم‌ها و زمین

 

یک جایی زیر زمین، موجودات عجیبی زندگی می‌کنند که بگویم باورتان نمی‌شود. این موجودات عجیب کوتوله‌هایی هستند که موهای سفید و چشمان ریز و نابینا دارند. (درست برعکس روی زمینی‌ها که موهای سیاه و چشمهایی درشت و دریده دارند.)  از آنجا که هیچوقت رنگ خورشید را ندیده‌اند، نیازی هم به چشم نداشته‌اند. و اگر از آنها دربارهء دیدن بپرسید، فکر می‌کنند شما آدم فضایی هستید و درباره چیزی حرف می‌زنید که وجود خارجی ندارد.  

 

البته در زیر زمین، زندگی کردن شرایط جالب بسیاری دارد. مثلا اگر روی زمینی‌ها بیشتر، برگ‌های گیاهان و سبزیجات را می‌خورند، زیر زمینی‌ها فقط ریشه‌ها را می‌خورند. و اگر روی زمینی‌ها آب را از سرچشمه می‌خورند، زیر زمینی‌ها از دریاچه‌های پهناور زیر زمین آب می‌خورند. و یک راز را هم به شما بگویم! آب‌های سرچشمه را که روی زمینی‌ها فکر می‌کنند دست‌نخورده است، زیر زمینی‌ها تویش تُف کرده‌اند.  

 

روی زمینی‌ها رئیس هستند و فکر می‌کنند خیلی زرنگند. و ناگفته نماند که رئیس‌های قابلی هم هستند. اما زیر زمینی‌ها هم قواعدِ زیردست بودن را خوب بلدند. و می‌دانند کجا سرشان را پایین بگیرند و کی توی آب تف بیاندازند.  

 

با اینکه معمولا زیر زمینی‌ها دیده نمی‌شوند اما مثل نبض یک شاهرگ بزرگ هستند زیر پوستِ خاک. آنها ریشه‌ها را آرام و پیوسته، می‌جوند و تا بیایی بفهمی که مثلا بوتهء توت‌فرنگی‌ات یک چیزیش می‌شود، فِلِنگ را بسته‌اند و جای دیگری مشغول جویدن شده‌اند. برای همین هیچوقت نمی‌توانی پیداشان کنی. و تازه حَرَجی هم به آنها نیست؛ روی زمینی‌ها برگ‌ها و میوه‌ها را می‌خورند؛ آن‌ها هم ریشه‌ها را. چه‌کسی می‌تواند بگوید کدام درست و کدام غلط است؟   

 

روی زمینی‌ها وانمود می‌کنند که زیر زمینی‌ها اصلا وجود ندارند و اگر تصادفا دستشان به یک زیر زمینی برسد دوبامبی توی سرش می‌کوبند و لاشه‌اش را دور می‌اندازند. بعد از آن با مهربانی لبخندی می‌زنند از این گوش تا آن گوش و تظاهر می‌کنند که هیچ اتفاقی نیفتاده و زیر زمینی‌ها هم که حسابی کفرشان بالا آمده، توی آب...  

 

خلاصه؛ روی زمینی‌ها و  زیر زمینی‌ها، پدری از هم در آورده‌اند که اگر همه‌اش را بخواهم بگویم، می‌شود مثنوی صد من کاغذ. که توی این گرانی کاغذ اصلا صلاح نیست. فقط همین را بگویم که زیری‌ها و رویی‌ها دمار از روزگار زمین درآورده‌اند.

 

پدرم درخت، مادرم مایا

 

وقتی به درختان کهنسال نگاه می‌کنم حس عجیبی دارم. و اگر بخواهم توضیحش بدهم، می‌شود، گرداب به هم پیچیده‌ای از میل به زندگی ابدی، نیاز به مرگ، جوانی و پیری و ... و ... و.  

این موجودات عجیبِ آب حیات نوشیده، وسوسه عجیب در آغوش گرفتن را در من بیدار می‌کنند. تا جایی که فکر می‌کنم اگر کف دستها و صورتم را به آن‌ها بچسبانم می‌توانم قصه عمر درازشان را بشنوم. و همیشه بیشتر از آنکه به قد سر به آسمان کشیده‌شان فکرم کنم، ریشه‌های گره‌دار و پیچیده‌شان آرام آرام توی ذهنم رشد می‌کنند. و هر بار مثل اینکه بار اولم باشد حیرت می‌کنم از تصور این‌که همانقدر که شاخه‌ها در آسمان رشد کرده‌اند، ریشه‌ها هم در دل خاک. تنم را به درخت می‌چسبانم و بو می‌کشم تنه را. و خودم را می‌سپارم به قصهء دراز درخت که شاید عمر کوتاه من برای شنیدنش کافی نباشد؛ مور مورم می‌شود.  

   

به گردوی کهنسالی نگاه می‌کنم که بالای کوه ریشه در خاک فرو کرده. و ‌تصور می‌کنم صد سال پیش،  آن روز صبح زود را که یک کلاغ جوان، گردویی را به منقار گرفته و در شکاف سنگ پنهان کرده تا وقت گرسنگی چیزی برای خوردن داشته باشد. و وقتی بعد از بازیگوشی در تمام طول روز، خسته و گرسنه به کوه باز می‌گردد به یاد نمی‌آورد که دقیقا کجا را باید بگردد. و گردوی خوش اقبال از شکاف سنگ به کلاغ نگاه می‌کند و منتظر می‌ماند. وقتی کلاغ  دور می‌شود، آرام و رها لای شکاف لیز می‌خورد و در جایی عمیق و تاریک آرام می‌گیرد. ماه‌ها در آغوش امن زمین برف و باران می‌خورد و سرانجام با اولین نسیم بهاری چشمهایش را باز می‌کند و می‌گوید: «خدایا به امید تو!» یک جوانه از بالا و یک ریشهء کوچک از پایین؛ و آغاز سفر.  

 

گردوی سبزی را در دست می‌گیرم و به باغبانی فکر می‌کنم که درختِ این گردو را کاشته و با نگاهی به درخت کهنسال می‌فهمم که باغبان دیگر زنده نیست. و به حافظهء درخت فکر می‌کنم؛ به روزهای با باغبان و روزهای بی باغبانِ او. و همهء این تصورات مرا مطمئن می‌کند که می‌خواهم درخت گردویی بکارم که بعد از مرگ من، سالهای طولانی، ریشه بدواند و نفس بکشد. 

 

به بابای بچه‌ها می‌گویم: «احساس می کنم سال‌ها پیش از این، زن سرخ‌پوستی بوده‌ام به نام مایا.» او می‌خندد و می‌گوید: «مرا هم به خاطر داری؟» و فکر می‌کنم چقدر دوست دارم  او هم درخت گردوی کهنسالی بوده‌باشد که من زیر سایه‌اش چهار زانو می‌نشستم، صورتم را به نسیم ملایم بهار می‌سپردم و با پیوستن به نیاکانم از گوزن فربهء شکار شده، به خاطر اینکه گوشتش را در اختیار ما قرار داده، تشکر می‌کردم...   

و بعد، باز هم به درختان گردو فکر می‌کنم و به کلاغی پیر که هرازگاهی با خودش می‌خندد که: «راستی، کجا پنهانش کردم؟!»