همیشه فکر میکنیم فقط به موجودی که راست راست جلوی چشممان راه برود و نفس بکشد میشود گفت موجود زنده. اما این حقیقت ندارد.
گاهی موجودات زنده صورتهای دیگری هم پیدا می کنند. مثلا تا به حال به کندوی زنبور عسل فکر کردهاید؟ علاوه بر اینکه تک تک زنبورهای کوچک، موجودات زنده هستند، آدم احساس میکند که یک شعور بزرگ، همیشه در حال کنترل اوضاع کندو است. شعوری که تعداد زنبورهای نر و ماده را متعادل نگه میدارد، وظایف زنبورها را مشخص میکند و مانند یک موجود زنده اجزایش را کنترل میکند. درست مثل سلولهای بدن انسان که کُلیّتی به نام آدم بر آنها حاکم است. و یا مثلا همان الههء فوتبال که قبلتر گفتم. و یا جوامع انسانی که برخی سالم (مثلا سوئیس) و برخی بیمارند (مثلا افغانستان). و یا کرهء زمین که احتمالا باید موجودی زنده باشد با این همه برو بیا و دنگ و فنگ!
اخیرا موجود زنده جدیدی کشف شده به نام خیابان نظام آباد! نمیدانم گذرتان به این خیابان افتاده یا نه؟ خیایان نظام آباد خیابانی است که یک روح با قدرتی عجیب بر آن حاکم است. اگر از اهالی این خیابان باشید که هیچ؛ داستانتان دنبالهدار میشود و دارو دستههای نیویورکی باید جلوی پایتان لُنگ بیاندازند. اما اگر رهگذر سوارهء این خیابان باشید داستان کوتاهتری خواهید داشت.
در دل این موجود خشمگین و بیقرار، صبوری راه ندارد. خیابان دو طرفهء نظام آباد کودک بیشفعالی است که تحمل جا ماندن ندارد. مدام میخواهد سبقت بگیرد که مبادا از کسی عقب بماند. ویراژ میدهد؛ لایی میکشد؛ سبقت میگیرد؛ قیقاژ میرود؛ توی لاین روبرو تا نوک بینی ماشین روبرویی گاز میدهد و ناگهان کنار میکشد و هرگز هم آرام نمیگیرد. و جالب اینجاست که هیچ رانندهای از هیپنوتیزم این موجود بیقرار، جان به در نمیبرد. و من با چشمان خودم دیدهام که آرامترین آدمها هم از این روح بیقرار در امان نبودهاند. و مثل زامبیها با چشمان بهتزده، لایی کشان و سبقت گیران به سوی مقصدی نامعلوم راندهاند. با اینکه شهرداری تمام تلاشش را کرده تا با گلدانها و نقاشیهای زیبا، کمی اوضاع را کنترل کند اما خیابان نظام آباد همان خیابان نظام آباد است که بود.
باور کنید یا نه وقتی گذرتان به خیابان نظامآباد بیافتد شما را در چنگال قدرتمندش اسیر میکند. و ناگزیر میشوید جوری رانندگی کنید که او میخواهد. حالا از ما گفتن! فقط اگر خواستید از صحت حرفهای من مطمئن شوید، کمربند ایمنی را فراموش نکنید!
اخیرا فرصتی پیش آمده که بر حسب ضرورت و نه فرهیختگی، از گلستان سعدی یک ورقی هم قسمت ما بشود. نمیدانم چقدر از ما آدمها از اصل ماجرا باخبریم؟ مثلا وقتی میگویند: «حکیم ابولقاسم فردوسی» واقعا چه میدانیم عمق این حکمت تا کجاست. یا از رندی حافظ چه میدانیم وقتی که میگوید آرامگاهاش زیارتگه رندان جهان خواهد بود. و یا وقتی شرح شیدایی سعدی شیرین سخن، به گوشمان میخورد، حقیقتا چقدر این شیرینی کاممان را شیرین کرده است؟ سهم ما از اینهمه چه بوده؟ آیا جز این است که در تاریخ ادبیات بارها و بارها فقط نامها را از بر کردهایم؟
وقتی این ورق گرانبها را میخواندم فکر کردم خوب است که ضربالمثلهای معروفی که از همین گلستانِ همیشه خوش، وارد زندگی ما شده را یکبار برای خودم مرور کنم؛ گنجینهای از چراها،چگونهها، چه باید کردها و نبایدها.
۱ - تا مرد سخن نگفته باشد/ عیب و هنرش نهفته باشد.
۲- پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است/ تربیت نااهل را چون گِردکان بر گنبد است.
۳- عاقبت گرگ زاده گرگ شود/ گرچه با آدمی بزرگ شود.
۴- درویش و غنی بنده این خاک درند/ وآنان که غنیترند محتاجترند.
۵- بنیآدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند.
۶- دوست مشمار آنکه در نعمت زند/ لاف یاری و برادر خواندگی/
دوست آن باشد که گیرد دست دوست/ در پریشانحالی و درماندگی.
۷- چو میبینم که نابینا و چاهاست/ اگر خاموش بنشینم گناه است.
۸- ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی/کاین ره که تو میروی به ترکستان است.
۹- آهنی را که موریانه بخورد/ نتوان برد از او به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ/ نرود میخ آهنی در سنگ.
۱۰- اندرون از طعام خالی دار/ تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن/ که پُری از طعام تا بینی
۱۱- خفته را خفته کی کند بیدار.
۱۲- عطای او را به لقایش بخشیدم.
۱۳- هر که نان از عمل خویش خورد/ منت حاتم طائی نبرد.
۱۴- گفت چشم تنگ دنیا دار را/ یا قناعت پر کند یا خاک گور.
۱۵- مورچگان را چو بود اتفاق/ شیر ژیان را بدرانند پوست.
۱۶- خواجه در بند نقش ایواناست/ خانه از پایبست ویراناست.
۱۷- هنرمند هرجا رود قدر بیند و بر صدر نشیند.
۱۸- جور استاد به ز مهر پدر.
۱۹- چو دخلت نیست خرج آهستهتر کن.
۲۰- غم فردا نشاید خورد امروز.
۲۱- میان دو کس جنگ چون آتش است/ سخن چین بد بخت هیزم کش است.
۲۲- همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال.
۲۳- مشک آناست که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید.
۲۴- اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی.
۲۵- عالم بی عمل به چه ماند به زنبور بی عسل.
۲۶- یا مکن با پیلبانان دوستی/ یا بنا کن خانهای در خورد پیل.
و نکات دیگری که چقدر در حال این روزهامان مصداق دارند:
-بتر زانم که خواهی گفت آنی/ که دانم عیب من چون من ندانی.
-مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان.
-شبپره گر وصل آفتاب نخواهد/ رونق بازار آفتاب نکاهد.
-هر که حمال عیب خویشتنید؛ طعنه بر عیب دیگران مزنید!
-صیاد بیروزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بیاجل در خشک، نمیرد.
-ندهد هوشمند روشن رای/ به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگرچه بافندهاست/ نبرندش به کارگاه حریر.
و از این دست...
داستان کابوسهای نعنا از آنجا شروع شد که...
راستش را بخواهید نعنا اصلا به خاطر نمیآورَد که داستان کابوسهایش دقیقا از کجا شروع شد. و درعوض تا دلتان بخواهد میداند که چهجور جانوران و خرابهها و بیغولههایی را در کابوسهایش دیده است. و از چه خطرات و ماجراهایی با جملهء «دیگر بس کن و بیدار شو؛ داری کابوس میبینی!» جان سالم بهدر برده است.
معمولا غولها و دیوها شخصیتهای اصلی کابوسهایش هستند. و اگر تصور کردهاید که دیو و غول هر دو یکی هستند سخت در اشتباهید. آنطور که از خود نعنا شنیدهام غولها موجودات باهیبتی هستند که اندام درشتِ احمقانهای دارند. مو و ریش بلندشان به سرخی آتش است. و قربانیهای بینوایشان را به صف میکنند و به نوبت و دانهدانه، بالا میاندازند. اگر کمی بخواهم دقیقتر بگویم یک چیزی شبیه انسانهای اولیه با آن ریش و موی بلند و بالاتنه قوز کردهشان. البته در سایزی تقریبا اینقدری؛ (الان در فضای خالی بین دو دستم یک فیل جا میشود!)
اما دیوها کمی متمدنترند. با اینکه توی کابوس از ترس زبانت لال شده و ریشهء موهای بدنت مثل دومینو به دنبال هم تغییر جهت می دهند، اما متوجه میشوی که بدن ورزیدهای دارد. بازوهای برجسته و عضلات چندقلوی شکم و ماهیچههای برآمدهء پاهایش، گواه این حرف است. و بیننده را وادار میکند که بگوید: «بابا! بادی بیلدینگ!» از دیگر مشخصاتش این است که کلهء بیمو و گوشهای نوک تیز دارد. و چون متمدن و امروزی است حلقهء بزرگی در نرمه یکی از گوشهایش، تابمیخورد. دیگر نمیگویم کدام گوشاش. چون بعدش باید بگویم: «خدا مرگام دهاد.»
از دیگر جانورانی که نعنا در کابوسهایش میبیند میشود مادهشیرهای فضول، میمونهای دُمدراز و موذی، سوسکهای غول پیکر، مارمولکهای زبان سرخ و گاهی حتی جانوران ترکیبی وحشتناکتر از اینها هم را مثال زد. اما از اینها بدتر، فضاهای ترسناک کابوسهای نعنا هستند. خود نعنا هم دقیقا نمیداند چطور باید این فضاها را توضیح دهد. اما یکبار گفت که کوچهء باریکی را دیده که پنجرههای بزرگ اما تاریک داشته و احساس میکرده فضا -و نه هوا- چسبناک است و باید موقع راه رفتن مراقب باشد که به دری، دیواری، چیزی، نچسبد چون احساس می کرده اگر بچسبد آنجا ماندگار میشود.
خلاصه نعنا با کابوسهایش عالمی دارد؛ گاهی کمی فانتزی و گاهی هم کاملا جدی! حتی کابوسهایی را بهخاطر میآورد که در کودکی نمیدانسته کابوس است اما به تدریج هرچه بزرگتر شده دیگر فهمیدهاست که این موجودات حقیقی نیستند و فقط در کابوسها به سراغ آدم میآیند. برای همین هر وقت حسابی توی مخمصه میافتد به خودش میگوید که: «دیگر بس کن و بیدار شو؛ داری کابوس میبینی!»
اما امروز اتفاق عجیبی برای نعنا افتاد. صبح که از خواب بیدار شد تمام جانوران کابوسهایش هم با او بیدار شده بودند و در کنار هم توی کوچههای باریک و چسبناک شهر زندگی میکردند. نعنا با خودش فکر کرد شاید توی یکی دیگر از لایههای خواب گیر افتاده و موضوع زیاد جدی نیست. بنابراین دوباره به یاد جمله جادوییاش افتاد: «دیگر بس کن و بیدار شو؛ داری کابوس میبینی!»...
جمله، اثرش را از دست داده بود!
سوء استفاده از تریبون:
رومئو کجایی؟
امروز میخواهم داستان میراث عجیب خانوادهء شوی مینگ جیانگِ اوکلاهومایی را از خودم دربیاورم.
داستان این میراث عجیب به گذشتههای خیلی دور باز میگردد؛ آنقدر که هیچ کس دقیقاً نمیداند اولین کسی که این ارث را بهجا گذاشته چه کسی بودهاست. و اجداد شوی مینگ جیانگ (که در طول مسیری طولانی از جایی حوالی شهر هانگژو در چین، حرکت کرده و در نسلهای پیدرپی به تدریج سر از اوکلاهوما در آوردهاند)، هرگز در ماهیت این میراث شکی نداشتهاند. و با وجود تغییرات زیادی که تاثیرش را حتی در نام خانوادگیشان میبینید، نه گذر زمان و نه این مهاجرت طولانی و اختلاط های قومی، هرگز باعث نشده که در چندوچون و چرایی انتقال این میراث تردیدی داشته باشند. الا این آخرین نوادهء دورگهشان. یعنی همین شوی مینگ جیانگِ اوکلاهومایی!
در درستی این مثل که میگویند فرزند ناخلف، دودمان آدم را به باد میدهد، شک دارم. نمونهاش همین نوادهء دو رگه چینی- اوکلاهومایی. و از آنجا که میدانم بسیار مشتاق دانستنید، ترجیح میدهم طولانیاش نکنم.
این میراث، کتاب بزرگی بود که به مفهومی، رسوم آبا و اجدادی شوی مینگ جیانگ را در خود داشت. اما به راستی هیچ کس جزئیات آنرا نمیدانست چون یکی از اصلیترین شرایط نگهداری کتاب این بود که هرگز نباید خوانده میشد! و به این منظور کتاب را در صندوقی بزرگ و در تاریکی صندوقخانه نگهداری میکردند. و فقط با گذر زمان و پیشرفت صنعت قفل سازی، وارثانِ معاصرِ قفلهای جدید، قفل قدیمی صندوق را عوض میکردند و دوباره صندوق را به صندوقخانه بازمیگرداندند.
این رسم عجیب و غیر قابل تغییر، یعنی نخواندن کتاب، تنها دلیل بقای این میراث بود. و چون میدانم که از مفهوم ـ بقا به پشتوانهء نادانی ـ تعجب خواهید کرد، پیشنهاد می کنم که بقیهء داستان را از دست ندهید.
وارثان کتاب میدانستند که تنها راه حفظ میراثشان، پیروی از قوانینی است که همراه کتاب به آنها به ارث رسیده است. پس قوانین اگر از خود کتاب مهمتر نباشند، از آن کمتر هم نیستند. و این، راز ماندگاری این میراث بود. تا روزی که مادر شوی مینگ جیانگ، وارثِ یکی مانده به آخر کتاب، چشم از جهان فرو بست. و کتاب به تنها فرزند دورگهاش به ارث رسید.
اکنون شوی مینگ جیانگ، در مقابل وظیفهء موروثیاش قرار گرفته و حالا این اوست که باید این بار سنگین را بهدوش بکشد و این میراث کهن را به دست فرزندانش برساند. اما فکری موذی راحتش نمیگذارد. و برخلاف اجدادش نمیتواند رابطهء غلطِ "ندانستن و بقا" را بپذیرد. او نمیداند؛ شاید گذشتگاناش گاهی دچار وسوسهء دردناک و بیفرجام ِ بازکردن کتاب، بودهباشند. اما به هر حال نتیجهء کار، پیروی از همان قانون عجیب بودهاست.
او نمیتواند رابطهء غلطِ "ندانستن و بقا" را بپذیرد. کتاب را از صندوق بیرون میآورد و به آرامی دستی رویش میکشد و صفحهای را باز میکند...؛ چیزی برای خواندن وجود ندارد! کتابِ خالی را آرام میبندد و در صندوق میگذارد. حالا چیزی را میشناسد که بقایش نیازمند ندانستن نیست. دیگر میداند که چه میراثی از او باقی خواهد ماند؛
شکوهِ دانستن.
پاورقی
به بابای بچهها میگویم: «احتمالا بیشتر کسانی که وبلاگ مرا میخوانند خیلی دوست ندارند خودشان را نشان بدهند. چون نسبت کسانی که برایم کامنت میگذارند حدود یک صدم بازدیدهایم است.» بابای بچهها که اصلا قصد ندارد دل مرا بشکند میگوید: «فکر میکنم یک اشکالی توی این آمار بازدید وبلاگت هست!» رومئو هم که می گوید: «زیاد خوشحال نباش اگر میبینی آمار بازدیدت زیاد شده برای ایناست که من خودم روزی سه بار وبلاگت را باز میکنم!» خوب! دیگر کسی نمیخواهد اعترافی چیزی بکند مبنی بر اینکه روزی نود و اندی مرتبه، الکی وبلاگ مرا باز و بسته میکند؟ ؛-)
یعنی من آنقدر زنده میمانم که زمستان آینده را ببینم؟ یا از این گرما، جان به جان آفرین تسلیم میکنم؟ به دلیل همان علاقهء دیوانهوارم به زمستان که در جریانش هستید و نیمهجان بودنم در کلیهء روزهای گرم سال ، عجالتاً هیچجور خلاقیتم نمیآید. حالا یا میمیرم یا دوباره یک داستان جدید از خودم در میآورم. مطمئن باشید اگر داستانم بیاید، هیچ رقمه طاقت پنهان کردنش را ندارم.
والسلام.
مرقوم شده به تاریخ شانزدهم تیرماه هزارو سیصدو نود.