امروز میخواهم داستان میراث عجیب خانوادهء شوی مینگ جیانگِ اوکلاهومایی را از خودم دربیاورم.
داستان این میراث عجیب به گذشتههای خیلی دور باز میگردد؛ آنقدر که هیچ کس دقیقاً نمیداند اولین کسی که این ارث را بهجا گذاشته چه کسی بودهاست. و اجداد شوی مینگ جیانگ (که در طول مسیری طولانی از جایی حوالی شهر هانگژو در چین، حرکت کرده و در نسلهای پیدرپی به تدریج سر از اوکلاهوما در آوردهاند)، هرگز در ماهیت این میراث شکی نداشتهاند. و با وجود تغییرات زیادی که تاثیرش را حتی در نام خانوادگیشان میبینید، نه گذر زمان و نه این مهاجرت طولانی و اختلاط های قومی، هرگز باعث نشده که در چندوچون و چرایی انتقال این میراث تردیدی داشته باشند. الا این آخرین نوادهء دورگهشان. یعنی همین شوی مینگ جیانگِ اوکلاهومایی!
در درستی این مثل که میگویند فرزند ناخلف، دودمان آدم را به باد میدهد، شک دارم. نمونهاش همین نوادهء دو رگه چینی- اوکلاهومایی. و از آنجا که میدانم بسیار مشتاق دانستنید، ترجیح میدهم طولانیاش نکنم.
این میراث، کتاب بزرگی بود که به مفهومی، رسوم آبا و اجدادی شوی مینگ جیانگ را در خود داشت. اما به راستی هیچ کس جزئیات آنرا نمیدانست چون یکی از اصلیترین شرایط نگهداری کتاب این بود که هرگز نباید خوانده میشد! و به این منظور کتاب را در صندوقی بزرگ و در تاریکی صندوقخانه نگهداری میکردند. و فقط با گذر زمان و پیشرفت صنعت قفل سازی، وارثانِ معاصرِ قفلهای جدید، قفل قدیمی صندوق را عوض میکردند و دوباره صندوق را به صندوقخانه بازمیگرداندند.
این رسم عجیب و غیر قابل تغییر، یعنی نخواندن کتاب، تنها دلیل بقای این میراث بود. و چون میدانم که از مفهوم ـ بقا به پشتوانهء نادانی ـ تعجب خواهید کرد، پیشنهاد می کنم که بقیهء داستان را از دست ندهید.
وارثان کتاب میدانستند که تنها راه حفظ میراثشان، پیروی از قوانینی است که همراه کتاب به آنها به ارث رسیده است. پس قوانین اگر از خود کتاب مهمتر نباشند، از آن کمتر هم نیستند. و این، راز ماندگاری این میراث بود. تا روزی که مادر شوی مینگ جیانگ، وارثِ یکی مانده به آخر کتاب، چشم از جهان فرو بست. و کتاب به تنها فرزند دورگهاش به ارث رسید.
اکنون شوی مینگ جیانگ، در مقابل وظیفهء موروثیاش قرار گرفته و حالا این اوست که باید این بار سنگین را بهدوش بکشد و این میراث کهن را به دست فرزندانش برساند. اما فکری موذی راحتش نمیگذارد. و برخلاف اجدادش نمیتواند رابطهء غلطِ "ندانستن و بقا" را بپذیرد. او نمیداند؛ شاید گذشتگاناش گاهی دچار وسوسهء دردناک و بیفرجام ِ بازکردن کتاب، بودهباشند. اما به هر حال نتیجهء کار، پیروی از همان قانون عجیب بودهاست.
او نمیتواند رابطهء غلطِ "ندانستن و بقا" را بپذیرد. کتاب را از صندوق بیرون میآورد و به آرامی دستی رویش میکشد و صفحهای را باز میکند...؛ چیزی برای خواندن وجود ندارد! کتابِ خالی را آرام میبندد و در صندوق میگذارد. حالا چیزی را میشناسد که بقایش نیازمند ندانستن نیست. دیگر میداند که چه میراثی از او باقی خواهد ماند؛
شکوهِ دانستن.
پاورقی
به بابای بچهها میگویم: «احتمالا بیشتر کسانی که وبلاگ مرا میخوانند خیلی دوست ندارند خودشان را نشان بدهند. چون نسبت کسانی که برایم کامنت میگذارند حدود یک صدم بازدیدهایم است.» بابای بچهها که اصلا قصد ندارد دل مرا بشکند میگوید: «فکر میکنم یک اشکالی توی این آمار بازدید وبلاگت هست!» رومئو هم که می گوید: «زیاد خوشحال نباش اگر میبینی آمار بازدیدت زیاد شده برای ایناست که من خودم روزی سه بار وبلاگت را باز میکنم!» خوب! دیگر کسی نمیخواهد اعترافی چیزی بکند مبنی بر اینکه روزی نود و اندی مرتبه، الکی وبلاگ مرا باز و بسته میکند؟ ؛-)
یعنی من آنقدر زنده میمانم که زمستان آینده را ببینم؟ یا از این گرما، جان به جان آفرین تسلیم میکنم؟ به دلیل همان علاقهء دیوانهوارم به زمستان که در جریانش هستید و نیمهجان بودنم در کلیهء روزهای گرم سال ، عجالتاً هیچجور خلاقیتم نمیآید. حالا یا میمیرم یا دوباره یک داستان جدید از خودم در میآورم. مطمئن باشید اگر داستانم بیاید، هیچ رقمه طاقت پنهان کردنش را ندارم.
والسلام.
مرقوم شده به تاریخ شانزدهم تیرماه هزارو سیصدو نود.
شنیدهاید که میگویند قرار است بادهای غالبِ غربی، تغییر مسیر بدهند و اینبار از شرق بهوزند و ابرهای بارانی هم به تبع آن تغییر مسیر بدهند. در این صورت حتما آب و هوا تغییر میکند و با تغییرات دما هم مواجه میشویم. در نتیجه، این تغییر دما تبعات زیادی خواهد داشت. از جمله ممکن است منجر به زلزلههای هولناک بشود.
به این که روی طبیعتمان هم اثر میگذارد فکر کردهاید؟ مثلا تاثیرش روی بارش برف و باران، حیات وحش و تغییر جهت رشد پوشش گیاهی و تغییر نوع غذای حیوانات و به دنبال آن تغییر عادات غذایی خودمان... اینجوری شاید کلا در نوع زندگیمان تغییر ایجاد شود...
تازه ما چه میدانیم؛ این فقط یک جور پیش بینی است. و مثل پیش بینی وضع هوا که گاهی ممکن است درست از آب در نیاید، اینیکی هم ممکن است مطابق پیشبینیمان اتفاق نیفتد و موضوع کمی پیچیدهتر باشد و در نهایت به انقراض آدمیزاد منجر بشود... آدم یاد فیلمهای آخرالزمانی میافتد!
نه حتما خبر را نشنیدهاید! چون من این داستان را همین امروز صبح از خودم درآوردم. اما بیایید تصور کنیم که چیزهایی اینقدر عادی که هر روز اتفاق میافتند و ما حتی متوجهشان هم نمیشویم یک روز تغییر عادت بدهند و دیگر دنیا روی همان پاشنهء همیشگی نچرخد. مثلا خورشید گاهی طلوع کند و گاهی نه؛ گلهای آفتاب گردان پشتشان را به آفتاب کنند؛ رودخانهها از پایین به بالا حرکت کنند؛ درختها توی ریشههاشان میوه بدهند؛ کلاغها پچپچ کنند و گنجشکها لال به دنیا بیایند؛ نهنگها قبل از خودکشیهای دست جمعیشان تمام آب دریا را هورت بکشند؛ و برف به جای اینکه نرم و آرام ببارد مثل قلوهسنگ به زمین سقوط کند. و گاهی بدون آنکه قابل پیشبینی باشد یکی از این قلوهسنگهای یخی، قد هندوانه بزرگ شود و صاف توی سرمان بخورد...
در این صورت ما چهطور زندگی خواهیم کرد؟ خانههایمان چهشکلی خواهند بود؟ آیا همین سر و شکل و همین عادات را خواهیم داشت؟ با همین زبان حرف خواهیم زد؟ از همهء اینحرفها گذشته، آیا همینقدر به زندگی اجتماعیمان وابسته خواهیم بود؟ اگر روزی زمین، صلاح را در این ببیند که از آن جهتِ دیگر بچرخد و یا برای تنوع، قطب شمال و جنوبش را عوض کند، چهطور میشود؟ تازه تصور کنید که زمین عضو کوچکی از عناصر موجود در کهکشان است؛ کمی از منظومه شمسی که فاصله بگیریم حتی دیگر به سختی بتوانیم ببینیماش.
اگر زمین... اگر خورشید... اگر کهکشانها...
چقدر الکی خودمان را جدی میگیریم!