چند روزیست که گرفتار یک پروژهء اجباری ام. اگر بخواهم منصف باشم باید بگویم اینجا که ما زندگی می کنیم، یعنی همین شهر هِرت بلند آوازه، کمتر کسی پیدا می شود که کارش را بلد باشد و کمتر کاریست که درست انجام شده باشد. مشتری ام به دلیلی به تعداد زیادی از لوگوها و برند های معروف ایرانی و خارجی احتیاج دارد. و چون هیچ کدام از لوگوها را با کیفیت مناسب برای چاپ پیدا نکرده، می خواهد که حدود چهل پنجاه تا نشانه را برایش دوباره اجرا کنم.
وقتی توی گوگل، سرچ می کنم، برای نمونه، حتی یک لوگوی ایرانی با کیفیت مناسب پیدا نمی شود. و این در حالی است که خارجی هایش، با کیفیت در حد تیم ملی که ترجمه اش به زبان طراحان گرافیک می شود مناسب برای چاپ روی بیل بورد، موجود است. می بینم که ما ایرانی ها بالاخره مفهوم کپی رایت را فهمیدیم، فهمیدنی! آخر پدر من! عمو جان! دوست عزیز! اگر کسی دنبال لوگوی شما با کیفیت بالا می گردد، حتما می خواهد لوگویتان را چاپ کند. این هم که خیلی خوب است؛ یک نفر مفت و مجانی می خواهد برایتان تبلیغ کند. حالا بروید لوگویتان را دو پیکسلی بالای سایتتان بگذارید! وقتی هم که می خواهم از چند تایشان که از سایت های معتبر هم هستند درخواست کنم که لوگویشان را در اختیارم بگذارند، بابای بچه ها می گوید: «من فلانی و فلانی و فلانی را می شناسم. این ها خودشان هم لوگویشان را با مشخصاتی که تو می خواهی ندارند.» حالا نکته جالب اینجاست که چاپخانه به مشتری ام گفته که: «فایلهایت را به صورت وکتور بیاور. مدل دیگر باشد چاپش خوب در نمی آید.» ناقلا خوب می داند که دردسر این کار زیاد است. و اگر بشود چه میشود! در این صورت لوگوهایی خواهد داشت که حتی برای چاپ روی کره ماه هم مناسب خواهند بود.
تنبلی فایده ندارد. باید خودم آستین ها را بالا بزنم. و از همین تریبون اعلام می کنم: هر کس به لوگویی نیاز داشت که در لیست اجراهای من بود، فقط اشاره کند؛ حتی خود صاحب لوگو.
مدرسه که می رفتم با آهنگ کلاغای منوچهر سخایی عالمی داشتم. الان که فکرش را می کنم دلم برای سادگی آن روزهایم تنگ می شود. اولین بار که این آهنگ را شنیدم احساس عجیبی داشتم. چیزی مثل ترس، ترحم، عبرت... و حالا تنها حسی که با شنیدنش پیدا می کنم همین نوستالژی است همراه با لبخندی که به کودکِ ساده دلم می زنم.
وقتی که می گفت:
غروبا که که می شه روشن چراغا/ میان از مدرسه خونه کلاغا/ یاد حرفای اون روزت می افتم/ که تا گفتی به جون و دل شنفتم / عجب غافل بودم من/ اسیر دل بودم من/ اسیر دل نبودم / اگه عاقل بودم من/ یادت میاد به من گفتی چیکار کن؟/ گفتی از مدرسه امروز فرار کن/ فرار کردم من اون روز زنگ آخر/ نرفتم مدرسه تا سال دیگر /عجب غافل بودم من/ اسیر دل بودم من/ اسیر دل نبودم / اگه عاقل بودم من...
به این قسمت بولدش که می رسید همیشه فکر می کردم که ای داد بیداد؛ طرف، بدبخت شد رفت پی کارش؛ چون یک سال رفوزه شده و حالا باید با کوچکتر از خودش سر کلاس بنشیند. و این فرار از مدرسه اش شده بود کابوس من! و فکر می کردم عجب آهنگ عبرت آموزی است. حالا جالب است که از آن قسمت دیگرش هیچ سر در نمی آوردم که: چه کسی گفته از مدرسه فرار کن؟! و تازه آنقدر بزرگ نشده بودم که بفهمم با کی فرار کردنش هم مهم است و احتمالا طرف علاوه بر کور و بی سواد ماندنش ممکن است به انحراف هم کشیده شود. اگر می فهمیدم که واویلا بود و احتمالا با شنیدن آهنگ می رفتم تو عالم دختر فراری و از این جور داستان ها.
چند روز پیش کاملا تصادفی به این آهنگ برخوردم. در حالی که شیرینی آن خاطرات را توی ذهنم مزه مزه می کردم، چشمانم را بسته بودم و توی عالم خودم سیر می کردم که ناگهان صدای بابای بچه ها چُرتم را پراند: «نرگس! نرگس! این که داره می خونه همون پسره نیست که گفتی بدبخت شده بود؟...»
تا به حال کسی را مثل مرد بازیافتی ندیده ام. و اگر برایتان بگویم شما هم با من هم عقیده می شوید. او اصلاً ظاهر عجیبی ندارد؛ خیلی معمولی است. مثل معلم ها یا کارمند ها و یا شاید هم کمی شبیه کارمند های بایگانی قدیمی که با کاغذ سرو کار داشتند. و در خانهء معمولی با خانوادهء معمولی و بچه های معمولی اش زندگی می کند. اما رفتار های غریبی دارد با عادت های عجیب. مثلاً؛ همیشه کفش هایش را پشت در، توی کوچه جفت می کند. و هنوز مثل قدیمی ها صبح زود جلوی در خانه اش را آب پاشی می کند. رفتاری که هرچه فکر می کنم غیر از توی فیلم ها و خانهء مادر بزرگم جای دیگری ندیده ام. مرد بازیافتی توی کوچهء ما زندگی می کند. و ما هم وسط شهر، یعنی جایی زندگی می کنیم که مردم از بازیافت، چیزی بیشتر از تفکیک زباله نمی دانند.
مرد بازیافتی هر روز صبح موقع آب پاشی به مرد زعفرانی سلام می کند. و بعد از اینکه مرد زعفرانی زباله اش را توی سطل شهرداری می اندازد، با متانت تمام سرش را توی سطل کرده و زباله های خشک را جدا می کند. مرد بازیافتی واقعا مرد مَتینی است و اصلا شبیه آشغال جمع کن های خیابان های کثیفِ شهر نیست.
بعد از آن که زباله های خشکِ واقعاً تمیز، مثل بطری ها و جعبه های کارتن را جدا کرد، مثل اینکه بخواهد محصول ارزشمندی را بسته بندی کند با وسواس عجیبی آن ها را داخل هم می گذارد و به داخل خانه می برد. و با دقت و ظرافت همهء بسته هایش را روی هم می چیند که جا برای بسته های بعدی باز باشد. البته این قسمت که مربوط به داخل خانه می شود را حدس می زنم چون هیچ وقت آنجا را ندیده ام. اما این را دیده ام که هر روز یک نوجوانِ بازیافتی با چرخ دستی، پشتِ در ایستاده تا زباله ها را از مرد بازیافتی تحویل بگیرد.
اعتراف می کنم که از این همه اعتماد به نفس و متانت تحت تاثیر قرار گرفته ام. مطمئنم مرد بازیافتی ترجیح می دهد شغل بهتری داشته باشد اما حالا که شرایط فعلی را دارد به نظر نمی رسد که تسلیم شده باشد.
پاورقی
بابای بچه ها می گوید یکی از اشکالات پست هایت این است که انگار وسط کار خسته می شوی و فقط سر و ته داستان را هم می آوری. راست می گوید! انگار امروز هم حوصله ام را جایی، جا گذاشته ام.
...
از بهاران کی شود سرسبز سنگ خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سالهـا تو سـنـگ بـودی دلـخـراش آزمـــون را یک زمانی خاک باش
مولوی
بلور برف
علاقهء دیوانهوار من به برف گاهی خودم را هم متعجب میکند. و این علاقه، آنقدر افراطیست که اگر بفهمم جایی دارد برف میبارد و من امکان رفتن به آنجا را دارم، کار و زندگیام را ول میکنم و میروم که زبانم لال از دیدن برف بینصیب نمانم. گاهی فکر میکنم که احتمالاً جای درستی متولد نشدهام و الان باید اسکیموی صورتگِردِ لُپقرمزی میبودم که آن بالا بالاهای نیمکرهء شمالی زندگی میکردم. و اگر این پدرسالاری دست و پای ما را نبسته بود، حتما تا حالا اهل و عیال را برداشته بودم و به یکی از قُطبین یا شاید حتی سیارهء نپتون، رفته بودم. هرچند که در نوجوانی، فکر میکردم که در زندگی قبلیام سرخپوست بودهام؛ و شک ندارم که اگر تناسخ حقیقت داشتهباشد با این رنگِ پوست و نوع استخوانبندی که من دارم، این فرضیه سرخ پوست بودن محتملتر است تا اینکه اسکیمو بودهباشم. گذشته از همهء اینها، حالا خودم اهل و عیالِ کس دیگری هستم و او باید ما را بردارد و ببرد؛ البته مسلماً به هر کجا که خودش اراده کند.
بنابراین از شروع زمستان این دعای هر شب من است که: ای کاش برف ببارد. و اگر هر روز هم ببارد، فرقی نمیکند و هر شب، دعا سر جایش است. و اگر زبانم لال، زمستانی بی برف باشد، دربهدر میگردم تا یک مستجابُ دعوهای پیدا کنم که نماز برف بخواند. و این دیوانهواری تا حدی است که هر بار هم دعا مستجاب میشود میگویم: ایکاش آنقدر ببارد که زیرش دفن بشویم.
نمیدانم این علاقه از کی در من ایجاد شده. چون از وقتی بیاد دارم با من همراه است. حتی یک ایده هم داشتم که نمایشگاه عکسی ترتیب بدهم با موضوع بلورهای برف. مدتی لنز مناسب برای این کار را نداشتم و حالا که فاصلهام تا امکان داشتنش یک نفس است، هزارتا از این پروژهها توی اینترنت وول میخورند.
به هر حال، این روزها که میگذرد کمکم دارم نگران دوست صمیمیام میشوم؛ یعنی همین زمستانی که دارد میرود. و هر سال این موقع، تمام زور معنویام -یعنی همان دعای زمستانی- را میزنم که آخرین برف به شب عید نزدیکتر باشد. و وقتی سال تحویل میشود انگار عمر من تمام میشود. و تا اواخر پاییز سال بعد، بی عمر زندگی میکنم . به قولی در روزهای گرم سال، بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار...
الغرض؛ حالا در هر کجای کره زمین که آشنا یا دوستی دارم، اگر برف ببارد، حتما خبردار میشوم. « سولولولو؛ سولولولو؛... الو! سلام! ببین اینجا داره برف میاد...» مثلاً میخواهند بگویند فلانی! به فکرت بودیم. غافل از اینکه: «کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد و با یاد کوههای پربرف قفقاز خود را سرگرم کند...»* باز جای شکرش باقیست که در نیمکره جنوبی، دوست و آشنایی ندارم. وگرنه تابستانها هم این حسرت ها دست از سرم برنمیداشتند.
* ویلیام شکسپیر