حوضخانه

دفترچهء اِتود

استاد اصلاً آدم خوش خلقی نبود. آدمی بود بسیار جدی، سخت گیر و بسیار بدخُلق و تلخ. اولین جلسهء کلاس تصویرسازی، از ما خواست که دفتر کوچکی درست کنیم که درست مطابق سلیقهء خودمان باشد. هر قطعی که می‌پسندیم از هر نوع کاغذی که دوست داریم. حالا می‌تواند کاغذ سفید باشد یا کاغذ کاهی یا رنگی، بریده‌های روزنامه، تلق، فویل، یا هر چیزی که عقل آدمیزاد به آن می‌رسد. با هر تعداد صفحه که فکر می‌کنیم بهتر است و هر نوع جلدی که می‌پسندیم؛ خلاصه هر جور که دوست داریم.  

  

آن دفتر در واقع قرار بود تمام کارهایی را که در طول ترم انجام می‌دادیم، در خود داشته باشد. البته نه فقط اتودهای مربوط به کلاس. ممکن بود عکسی را از جایی ببُریم و در دفترمان نگه داریم یا مثلا شعری را که به نظرمان زیبا آمده و می‌تواند موضوع خوبی برای تصویر سازی باشد، بنویسیم. یا موضوعی که به ذهنمان رسیده را به صورت اتود، ثبت کنیم. خلاصه این دفتر، قرار بود رفیق گرمابه و گلستان ما باشد و با آن زندگی کنیم.  

 

روزهای اول به این برنامه به چشم مشق شب نگاه می‌کردم و هرگز فکر نمی‌کردم که چقدر ممکن است برنامهء مهمی باشد. جلسات بعد که بچه‌ها دفترهایشان را ساختند، به تدریج، متوجه عمق ماجرا شدم.  

 

اولین نکته مهم، تفاوت عجیب و غریبی بود که در شکل ظاهری دفتر‌ها وجود داشت. و این تفاوت ظاهری، حکایت از تفاوت‌های شخصیتی و درونی آدم‌ها داشت. در واقع این اولین تکلیف، نوعی محک بود که با آن خودمان و دیگران را بهتر بشناسیم. و به دور از هر نوع اغراق باید بگویم که همان جلسات اول معلوم بود که چه‌کسی، چه‌کاره‌ است.  

  

بعد از مدتی کوتاه آن کلاس برایم از کلاس‌های دیگر متمایز شد. نمی‌دانم می‌توانید چنین کلاسی را تصور کنید؟ کلاسی که حضور غیاب در آن معنایی نداشت و برای من که معمولاً در آخرین سطر‌های برگه‌های امتحان، نظرات خودم را می‌نوشتم، خیلی مهم بود که آنقدر آزاد باشم و هر حرفی را با هر تکنیکی که دلم می‌خواهد در دنیای کوچکی که خودم برای خودم ساخته بودم، بزنم. کلاسی پر از اتفاقات و هیجاناتی که هر کس در دنیایی خصوصی یعنی همان دفترچه‌اش، آنرا تجربه می‌کرد. و اگر دوست داشت می توانست در شیرینی تجربیات دیگران هم شریک باشد. و این تجربه‌ها لذتی داشت که باعث شده با وجود وسواس عجیبی که در دور ریختن وسایل دست و پا گیر دارم، هنوز هم آن دفتر کج و کوج را نگه دارم. 

 

اما داستان همین‌جا تمام نمی‌شود. دفتر، علاوه بر این همه شرایط دموراتیک که گفتم، یک قانون دیکتاتوری عجیب داشت. و آن اینکه اگر جایی دستِ طراحی‌مان می‌لرزید و یا به هر شکلی، اتودی یا صفحه‌ای را خراب می‌کردیم، هرگز اجازه نداشتیم برگی ازدفتر را جدا یا حذف کنیم... 

  

امروز فکر می‌کردم زندگی ‌هم همین‌جوری است.  هزارها گزینه داریم؛ هزارها انتخاب. از هر مسیری که بخواهیم می‌توانیم برویم. هر جور که بخواهیم می‌توانیم زندگی کنیم. هر حرفی که بخواهیم می‌توانیم بزنیم؛ اما روزی را که زندگی کرده‌ایم، دیگر زندگی کرده‌ایم. و تغییر دادن  آن‌چه که اتفاق افتاده، ناممکن است. کسی چه می‌داند؟ شاید این مفهوم، دلیلی موجه برای تلخی استاد بوده باشد.  

 

به هر حال چیزی که دوست دارم هرگز فراموش نکنم این است که هر خط کجی که می‌کشم اثرش در دنیای کوچکم می‌ماند. پس باید مراقب خط‌ های بعدی‌ام باشم. چون هرگز نمی‌خواهم وقتی به دفترم نگاه می کنم چشمم به کجی بیفتد. می‌دانم که بدون لغزش زندگی کردن، ناممکن است. اما از صمیم قلبم دوست دارم که مراقب دست‌هایم باشم. و هر وقت هم دستم خط بخورد، تصمیم دارم خودم را ببخشم و مراقب اتودهای بعدی‌ام باشم.  

 

 

آقای امین‌نظر یادتان به خیر!  

 

...

 

 

بیچاره کسی که در هوای تو نسوخت 

عمـری نگـران دیـده بـه راه تو ندوخــت  

بیچاره کسی که یوسفی داشت عزیز 

آسـان به کف آوردش و ارزان بفـروخت 

  

مرتضی توکلی 

 

 

 

شِکَرَک

  

قند. شکر. نبات. مربا. عسل. شکلات. شیرین‌بیان. شکر‌پنیر. شیره...  چیه؟ دهانتان شیرین نشد؟...   خوب با این یکی چطورید؟ حلوا. ترحلوا. رنگینک. شکر‌پاره. قَنداغ...   جانم؟ باز هم کامتان زهرمار است؟...   عیب ندارد. این‌یکی را داشته‌باشید؛ یارانهء نقدی. سهام عدالت...   جان؟ باز هم نشد؟ 

بابا عجب رویی دارید؛ هر که جای شما بود تا حالا مرض قند گرفته بود! 

 

 

دماغ عقابی‌ها و دماغ فندقی‌ها

 

آن قدیم‌ها توی یک شهر خیلی دور در نپتون، آدم‌های فضایی عجیبی زندگی می‌کردند. آن آدم‌ها دو قبیلهء بزرگ را تشکیل می‌دادند به نام‌های دماغ‌عقابی‌ها و دماغ‌فندقی‌ها. این دو قبیله از زمانی که یادشان می‌آمد یعنی حدودا ً همزمان با دوران ژوراستیکِ کرهء زمین، با هم اختلافات شدید نژادپرستانه داشتند. و هر کدام نژاد خود را برتر می‌دانست. از آنجا که دماغ‌عقابی‌ها موجودات تنومندتری بودند زورشان به دماغ‌فندقی‌ها می‌چربید. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم دماغ‌عقابی‌ها حدود بیست متر قد و هفتصد کیلو وزن داشتند که در مقایسه با دماغ‌فندقی‌ها که ده کیلو سبک تر بودند قلدرتر به حساب می‌آمدند. و اگر شما حساب بلد باشید یا فقط کمی منطق داشته‌باشید متوجه می‌شوید که این اختلاف وزن فقط به خاطر اندازهء دماغشان بود. بنابراین برای دماغ‌فندقی‌ها خیلی زور داشت که به خاطر یک تکه غضروف از قبیلهء مقابلشان کم بیاورند.  

 

دماغ‌عقابی‌ها یک قانون مدون داشتند که یکی از بند‌های مهم‌اش تمام حقوق ممکن کیهانی را به آنها می‌داد. و ساده‌اش می‌شود این‌که، دمار از روزگار دماغ‌فندقی‌ها در آمده‌بود. 

 

دماغ‌فندقی‌های بی‌نوا که سال‌های آزگار نوری، نوک عقاب‌های مردهء فضایی را روی دماغ‌های فندقی‌شان گذاشته بودند تا شناسایی نشوند، عزمشان را جزم کردند که طی یک برنامهء حساب شده، قوانین تحمیل شده را به نفع خودشان تغییر دهند. و از شر آن پنهان‌کاری تاریخی خلاص شوند. 

 

در این بین، دماغ‌فندقی زرنگی زندگی می‌کرد به نام فَن‌تُنی. فن‌تنی برای خودش جیمزباندی بود که نگو. بعد از اینکه سندیکای پنهان دماغ‌فندقی‌ها را تشکیل داد با یک نقشه حساب شده به ساختمان اصلی مجلس دماغ‌عقابی‌ها نفوذ کرد و با یک دست‌کاری کوچک در همان قانون مدون که بالاتر گفتم، همهء آن حقوق کیهانی را به نفع دماغ‌فندقی‌ها تغییر داد. در ضمن در کتابخانه محرمانهء دماغ‌عقابی‌ها مدارکی را پیدا کرد که نشان می‌داد اصولا ساکنان اصلی نپتون از نژاد دماغ‌فندقی‌ها بوده‌اند. و شاهدِ معکوس‌اش هم مومیای عضیم‌الجثهء یک دماغ‌عقابی بود که ظاهراً تنها نمونهء باستانی از گونهء دماغ‌عقابی‌ها بود. 

 

بعد از اینکه فَن‌تُنی عملیاتش را با موفقیت به انجام رساند، توی رختخوابش فرو رفت که خستگی آن سالهای نوری را از تن به در کند. صبح که از خواب بیدار شد از سندیکا با او تماسی گرفتند که بعد از اتمام مکالمه، فَکِ فن‌تنی روی زمین افتاد. 

 

خلاصهء مکالمه این بود که: «دیگر حتی یک دماغ‌عقابی هم در شهر وجود ندارد.» و اگر شما فکر کرده‌اید که در نپتون، یک شبه جراحان پلاستیک ره صد ساله رفته‌بودند، باید بگویم که سخت در اشتباهید. چون ماموران جمع‌آوری زباله، در خارج از شهر،  کوه عظیمی از نوک عقاب‌های مردهء فضایی پیدا کرده‌بودند.

 

 

 

 

با احترام به برتولد برشت

  

 

حرف‌های مگو

این روز‌ها نه فقط یک حرف بلکه صد‌ها حرف هست که در دلم مانده و تمام مدت نگرانم روی زبانم تاولی، چیزی در بیاید. راستش آنقدر موضوع توی ذهنم دارم که نمی‌دانم کدامش را بنویسم. و اگر بگویید که این‌همه چریدی، پس دنبه‌ات کو؟ باید بگویم حیف که پدر سالاری دست و پای ما را بسته.  

  

از همان روز‌های اول که روزانه نوشتن را شروع کردم بابای بچه‌ها برایم روشن کرد که بعضی چیز‌ها را نباید نوشت. و خاطر نشان کرد که اگر از آن حرف‌های مَگو بنویسی، می‌آیند و من و این مسعود بی‌نوا را می‌گیرند و می‌اندازند آنجا که عرب نی انداخت. و گفت چون ما اصلا قصد نداریم که به آنجا برویم، یعنی همانجا که عرب نی انداخت، بنابراین مجبور می‌شویم تو را فیلتر کنیم. پس خواهشاً نه ما و نه وبلاگ خودت را با شاخ گاو در نیانداز. 

  

خوب، بنابراین تکلیف من روشن شد. و من، نه از ترس، بلکه به دلیل حمایت از پدرسالاری، گفتم روی بابای بچه‌ها را زمین نیاندازم... چیه؟ دروغ که حُناق نیست!

 

امروز فکر می‌کردم من که اصلا آدم حرف مگو زن نیستم؛ یعنی از آن حرف‌ها که بوی قرمه سبزی می‌دهند. پس چرا هر حرفی می‌خواهم بزنم یک جورهایی، مگو، از آب در می‌آید. مگر خواستن حقوق طبیعی و خواستن آرامش و آسایش برای خودم و دیگران و اعتراض به اینکه: پس چرا آنچه لیاقتش را داریم را نداریم، اشکالی دارد؟ کجای این خواستن، مگوست؟