شنیدهاید که میگویند زمان نسبی است؟ یک وجه این نظریه برای من اینجور معنی میدهد که آدم هرقدر روزهای بیشتری را میگذراند سرعت گذر روزها برایش بیشتر میشوند. اما موضوع به همینجا ختم نمیشود.
گاهی فکر میکنی که نظریاتت درستاند و همینجور که داری با خیال راحت زندگیات را میکنی ناگهان یک پارادوکس عجیب یقهات را میگیرد. مثلا وقتی به گذشته فکر میکنی یک دورهای از گذشتهات را اصلا به خاطر نمیآوری. اما یک اتفاق کوچک را به وضوح به خاطر داری و آن اتفاق آنچنان توی ذهنات کش میآید و بزرگ میشود که جای چند سال خاطره را توی مغزت اشغال میکند. گاهی فکر میکنم اینجور اتفاقها کمکم به بخشی از شخصیت ما تبدیل میشوند . یعنی وقتی یک اتفاق این اندازه برایمان اهمیت داشته که فراموشش نکردهایم بنابراین آن موضوع میتواند تبدیل شود به قطعهای از پازل شخصیت ما.
یادم میآید روزی را در کودکی که به سختی برایم گذشت. جوری که احساس میکردم بیعدالتی ناگوارتر از آنچه به من گذشته، وجود ندارد و همانجا در تصورات کودکی در دلم گفتم که امروز را هرگز فراموش نمیکنم. موضوع از این قرار بود که در ده سالگی صاحب برادری شدم و به ناچار دیگر کودکی تمام شد. وقتی دوستانم با عروسکهایشان مشغول بودند من خواهر بزرگتری بودم که به دلیل بیماری مادرم باید از عروسکی که واقعا گریه میکرد و غذای حقیقی میخواست و جایش را خیس میکرد نگهداری میکردم. البته داستان همینجا تمام نمیشود و ما مصداق همان خشت اول چون نهد معمار کج شدیم و من همیشه سایهء یک ظلم معصومانهء خانگی را روی سرم احساس میکردم که جزئیاتش بماند برای خودم.
حالا که میتوانم خودم را جای شخصیتهای این داستان بگذارم، جور دیگری میبینم: مخاطرات و مشکلات آن روزهای مادرم. نگرانیها و ناچاریهای پدرم و مسائل دو خواهر هفت و چهار سالهء دیگرم؛ احساس تک تک این آدمها و مسائلشان... و حالا فکر میکنم که وقتی همگی رنج بردهایم درست است که بگوییم: ظلم بالسویه عین عدل است.
امروز که یاد آن روزهایم میافتم فکر میکنم که چقدر در دنیای کوچک خودم غمگین بودم و چقدر از برادرم دلگیر. و بیآنکه واقعا خانوادهام مقصر بوده باشند من آنها را مسبب زحمتی میدانستم که آنقدر زود گریبان کودکیام را گرفته بود. و حالا دو قطب مخالف در من میجنگند؛ ناگزیری شرایط آن روزها و بزرگی اندوه کودکی من. و توی هزارتوهای ذهنم کودکی است که هنوز غمگین و همچنان از برادرم دلگیر است.
امیدوارم این هم یک داستان باشه که توی ذهنتون شکل گرفته . من خودم ناراحتی های دوران کودکیمو سپردم دست آینده های دور که بهشون حالا حالاها فکر نکنم .
اینهم یک جور برخورد با مسائل است؛ این که به ناراحتیها فکر نکنیم را میگویم.
سلام.
خیلی سخته بخواهیم قضاوت کنیم. یا دنبال مقصرش باشیم.شاید همه این پازلها باید در کنار هم چیده شود تا اینی شود که شده ایم .با این طرز تفکر و با این شخصیت.
دقیقا حق با شماست.
یاد کودکی خودم افتادم
و برادری که بعد از سه دختر آمده بودو به پدر پسردوستمان گویی دنیا را داده باشند!
و تمام کودکی من پر بود از تبعیضها!
نه فقط تبعیضهای پدرم که تبعیضهای تمام فامیل بین من و او که تنها سه سال اختلاف سنی داشتیم...
دو خواهر دیگرم یکی 8 و دیگری 16 سال از من بزرگتر بودند و این تبعیضها اثری برایشان نداشت...
بگذریم
بیربط است
فقط یک چیز هنوز برایم سئوال است ... چرا علی رغم تمام آن تبعیضها با تمام کودکیام از برادرم متنفر نشدم و حتی دلگیر!
تمام دلخوریام از پدر و فامیل بود بخاطر تبعیض ناروایشان ...
.
.
.
بیربطگوییام را بر من ببخشید
موضوع خیلی ساده است؛ حتما برادرتان به اندازه کافی دوست داشتنی هست!
بزرگ شده ایم اما هنوز کودکانه می اندیشیم
کاش بزرگ شویم انقدر که اندیشه مان به اسمان قد کشد
نه بابا! من بیست و دو را رد کردهام؛ از این بزرگتر نمیشوم.
قابل تامل بود بسیار
ممنون که سر میزنید و میخوانید آقا احسان!
عجیب همین جاست!
که برادرم اصلا دوست داشتنی نیست!
و بدیهایش روزافزون!
به دلِ پاکتان حسودیام میشود.
این عکسی که تو قسمت "دربارهی من" گذاشتید عکس بچگیهای خودتونه؟

راستش اگه بهم نمیخندید میخواستم بگم شدیدا شبیه همسرتونه!!!
حتی شبیه اون کوچولویی که دخترتونه و عکسش رو تو وبلاگ همسرتون دیدم هم نیست!
شبیه خود همسرتونه!
.
.
.
اگه فضولی بود حرفام ببخشیدم
قصدی نداشتم
بله عکس سه سالگی خودمه.
آقای مرتضی توکلی همسر بنده هستند. من دختر ندارم!
رفتم که خار از پا کشم
محمل ز چشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم
صد سال راهم دور شد
.
.
.
.
.
.
اعتماد به نفس یا اعتماد به خدا؟
منتظر نظر ارزشمندتون هستم
اوه!


عجب اشتباه بدی کردم من!!
اصلا مهم نیست.
حالا یه خواهش...

چند روزی هست که تو وبلاگ مدیران یه کامنت و درخواستی گذاشتیم اما همسرتون جواب نمیدن!
یه پارتیبازی میکنید؟
کامپیوتر که همیشه روشن ِ ... بگید یه زحمت بکشن یه سر به وبلاگ بزنن و جواب بدن!
مگه میشه درخواست شما رو رد کنن؟!
متاسفانه ایشان، دیر به دیر به وبلاگشان سر میزنند. با اینحال چشم من میگویم.
چند بار خوندم ولی نمیدونم چی بگم. خیلی ناراحت کننده است که نشه آادم خودشو جای بزرگترا بذاره. وقتی میفهمیم که خودمون بزرگ شده باشیم و اون موقع خیلی دیره.
زندگی یعنی همین دیگه!
سلام نرگس خانوم
در جامعه مرد سالار ما تبعیض عادی است.
اما تبعیض در خونه ما نتیجه عکس داشت.سعی کردم خودمو تامیتونم از همه غیر همجنسام بالاتر بکشم.و تا اندازه زیادی موفق بودم به لطف خدا.
فکر میکنم در شما هم تاثیر مثبتش را به همراه خاطراتش گذاشته است.
ممنونم نارنین جان.
سلام به وبلاگ من سر بزنی عمق مرد سالاری را متونی حس کنی اما من پدرم یه جورایی خیلی زیاد پشتم هست واین آزار دهنده تر هست که توی خونه تفاوت را حس نکنی ولی توی جامعه اینو حس کنی که دردناکتره کودکی من با بمبو موشک سپری شد ولی من هنوز هم عروسک میخرم و با عروسکهام بازی میکنم البته باهاشون حرف میزنم
کودکی من هم توی همان روزها گذشت ولی با عروسکها میانه ای ندارم.
ممنون که خواندید.