دیلاق ِ یالقوز مردی است که آدمها داستانهای عجیبی دربارهاش گفتهاند. اما با اینحال دیلاق داستان پیچیدهای ندارد. اگر قبول داشته باشیم که همهء افسانهها ریشه در واقعیت دارند، راحتتر میتوانیم داستانهای مربوط به دیلاق را باور کنیم. هرچند که خصوصیات او، جزء به جزء باورپذیر نیستند اما آنقدرها هم دور از حقیقت نمینمایند. و از آنجا که افسانهای دلنشین است که بنمایهای حقیقی داشتهباشد، این داستان، ارزش یکبار شنیدن را دارد.
اگر همهء شهر را زیر و رو میکردند، هیچ کس مثل او پیدا نمیشد. دیلاق، ظاهری غیر عادی داشت. او مردی بود با بازوانی کوتاه و با اینکه در هر دستش هفت انگشت روئیده بود اما چه فایده که اینهمه انگشت، به دلیل کوتاهی بازوهایش، به هیچ کاری نمیآمدند. و در عوض پاهایی بسیار بلند داشت و در یک چشم به هم زدن، مسیری طولانی را با قدمهایی طی میکرد که هیچ انسانی توانش را نداشت. چشمان ریزش عجیب نافذ و قوی بود. و نمیشد فهمید آن دو شکاف کوچک، آنهمه قدرت بینایی را از کجا آوردهاند؛ و تا جایی که میدانست اینگونه متولد شده بود.
دیلاق مردی تنها بود چون هیچ کس مانند او نبود. دیگران دستهای بلند و ورزیده داشتند و با اینکه هر کدام از دستها فقط پنج انگشت داشتند اما خیلی به کار میآمدند. مثلاً دیگران میتوانستند گندم بکارند، درو کنند، در فراغت چوب بسوزانند و یکدیگر را در آغوش بگیرند. اما دیلاق نمیتوانست. او فقط میتوانست قدمهای بلند بردارد. میتوانست با یک گام بلند از عرض رودهای خروشان بجهد و حتی نوک پایش خیس نشود. اما چه کسی میتوانست نان و آتش و آغوش نخواهد و همپای مردی باشد با آنچنان گامهای بلند؟!
مشکل ِ بزرگتر، چشمان دیلاق بود که چیزهایی را میدید که فقط از عقابهای تیزچشم و جغدهای شبشکار بر میآمد. کورسوهای ضعیف نور در نظرش مثل ستارههای درشت و درخشان بودند که دیگران از دیدن آن عاجز بودند. و او حتی نمیتوانست دیگران را مجاب کند که نوری وجود دارد چه برسد که بتواند آن شعلههای درخشان را برایشان توصیف کند.
درست است که تنهایی سخت است و کمتر جایگزینی است که بتواند جای خالی یک همراهِ همپا را پُر کند اما هیچ کس مثل دیلاق، نمیدانست که پریدن از روی رودهای خروشان و پیشی گرفتن از آبهای دیوانه چه لذتی دارد! دیگران چه میدانستند چگونه میشود به چشم برهم زدنی به قلهء کوهها رسید؟ از کجا میفهمیدند که تماشای گلزارها بیآنکه اساساً انگشتان مناسبی برای چیدن داشتهباشی، چه حسی دارد؟ و از کجا باید میدانستند چقدر آسان میشود گشتی دور دنیا زد و از روی همهء پرچینها و حتی بلندترین دیوارها با یک جهش عبور کرد؟ و چگونه میشود ضعیفترین اشعهء نور را به وضوح خورشید تشخیص داد؟
کسانی که دیلاق را از نزدیک میشناختند خیلی خوب شرایطش را میدانستند. بعضیهاشان تلاش میکردند که کاری برایش انجام دهند. اما از آنجا که او روح بزرگ و قدرتمندی داشت سعی می کرد محبت همسایگانش را جبران کند. اما این نکته ناگزیر است که اگر همرَوش نداشته باشی در هر صورت تنهایی! این حقیقت تلخیاست. اما حقیقت بزرگ دیگری نیز وجود داشت که آن دیگر از قوانین نانوشتهء طبیعت پیروی نمیکرد. بلکه انتخابی بود که خود دیلاق کرده بود؛
درست است که نداشتن همپا و همروش، درد بزرگی است، اما کسانی که دیلاق را از نزدیک میشناختند میدانستند که او هم با وجود تمام کاستیها و افزونیهایش، دلایل زیادی دارد که نخواهد تسلیم شرایط غیرعادیاش بشود.
شبیه تست هوش بود. فعلا مخم هنگ کرده. ولی خیلی شبیه شرک .shrek بود. باید یه دور دیگه بخونم .
خیلی دوست دارم تو دنیای قصه هات درگیر بشم... و وقتی یه چیزایی دستگیرم میشه خیلی لذت میبرم. مثل حل کردن پازله.
مثل همیشه لطف داری.
حرف، حرف متفاوتهاست. کسانی که مثل عموم مردم نیستند. اما برای خودشان دنیاهای عجیب دارند. مثل نوابغ ، روشنفکرها، ... یا حتی معلولها!
ذهن زیبایی داری.
ممنون. از دیدگاهت خوشم آمد.
البته کلاً منظورم متفاوتها بود؛ نوابغ، روشنفکرها، هنرمندها و...
سلام . این داستانتون بر خلاف بقیه تنها شخصیت پردازی بود . یعنی انگار قراره یک داستانی تازه شروع بشه اما نمیشه . یعنی میشه گفت این کار یک شخصیت پردازی خوب داشت بدون پیرنگ . از اون کارهایی که باز ادم منتظره ادامه پیدا کنه . البته من داستان دیلاق رو نشنیده بودم هیچ وقت .
خوب طبیعیه که نشنیده باشید. برای اینکه من از خودم درآوردمش!
توی بلاگ اسکای میتونی فارسی بنویسی!
سلام.من واسه این پستتانت کامنت گذاشتم.اما الان می بینم نیست؟ بنظرتون کجا رفتن؟
متاسفانه به دستم نرسیده! دوباره لطف میکنید؟
سلام.
داستان زیبایی بود.خوب شخصیت پردازی شده بود .انسانی از نظر دیگران متفاوت و قابل ترحم که خودش از این ترحم بیزار بود. اما زود تمام شده . زود نتیجه گیری شد.یعنی بیشتر روی تصویر سازی از شخصیت داستان زوم شده بود (البته بنظر حقیر)
انتخاب اسم ترکی دیلاق با شخصیت داستان همخوانی داشت که البته میتواند همخوانی نداشته باشد .یعنی ضروری نیست.
معنی یالقوز را هم نمیدانم:)
مانا باشین
ممنونم از اینکه دوباره وقت گذاشتید.
دیلاق یعنی قدبلند و یالقوز یعنی تنها و منزوی.
:))
راستی بابای بچهها با شما همعقیده است.
1. عالی بود. خیلی از ما ادما سعی می کنیم دیلاق بشیم.
2. یاد اون داستان افتادم ک می گفت "نوجوانی برای پیدا کردن سکه های 10 تومنی تمام نگاهش ب زمین بود. او قبل از مرگش در سالخوردگی کلی سکه داشت اما دریا و کوه و دشت و بوسه و اشک و... رو ندیده بود"
ممنونم که سر میزنید.
عجب داستانی!
سلام.خیلی قشنگ بود.
من دیلاقهای زیادی رو می شناسم.
یه روز داشتم به همین فکر می کردم.عادی بودن...از نظر مردم یعنی نرمال بودن.اگه صوری و سیرتی فرق کنی دیگه نرمال نیستی...و فرق داری.متفاوتی.
عجیبه.
چون همه متفاوتیم.حتی دو قلوها .حتی سر انگشتها..
تفاوت شاید یه جورایی قشنگ باشه.چون آدمو منحصر به فرد میکنه.
ولی جامعه منحصر به فردها رو دوست نداره.
عموماً همینجوریست که میگویید.
من بعد از آن داستانی که در کتاب ادبیات دبیرستان از جمالزاده (مهمان شب عید و یا اینطور چیزی) بود که در آن از واژه دیلاق استفاده کرده بود، دیگر جایی این واژه را نشنیده بودم و کلا نماینده ذهنی من همان شده بود که جمالزاده گفته بود، با این نوشته شما الان دو دیلاق در ذهنم در حال جنگ و دعوا هستند که کدام جانشین اول باشند، حالا نمیدانم که کدام پیروز میشوند.
بماند که آن قطعه از داستان که دیلاق تنها بود نقض شد و این دو الان مثل هم ند و تنها نیستند :)
ببین وقتی وبلاگت را باز میکنم از متن تبلیغاتی خبری نیست. غلط نکنم پارتی بازی شده. خودت اعتراف کن.
خودم همین الان دیدم! بذار یک پرس و جویی بکنم ببینم چه خبره!
متاسفم تبلیغاته اومد...
چشمت زدم.
اتفاقا دیروز توی چندتا از وبلاگهای دیگه هم نبود. فکر کنم برداشتند زیرش را گردگیری کنند و دوباره گذاشتند سر جاش!
وای. چه خوب. ببین آقایون هم گردگیری میکنن ولی من نه...