«بیایید عقلمان را روی هم بگذاریم ببینیم راه دیگری به ذهنمان میرسد یا نه؟!» این جمله را یکی از سرنشینان فضاپیمای دلتا، وقتی که همسفرانش از فرود آمدن روی سیارههای کهکشان راه شیری ناامید شده بودند، به زبان آورد...
بعد از اینکه فضاپیما، کرهء در حال نابودی زمین را ترک کرد، سرنشینانش امیدوار بودند که با طی کردن مسیری به طول چند صدهزار سال نوری شاید بتوانند جای مناسبی را در گوشه دیگری از کهکشان پیدا کنند. و این در حالی بود که هنوز تلخی ِ جاگذاشتن مابقی ساکنان زمین در کام مسافران بود و هیجانات حاصل از انتخاب تعدادی اندک برای سوار شدن به فضاپیما نیز فروکش نکرده بود.
بعد از مدتی کوتاه از جانب هدایتکنندگان فضاپیما که شامل کاپیتان و دستیارانش میشد به مسافران ابلاغ شد که آسوده باشند و پزشکان و مهندسان و ادیبان و دیگر دانشمندان فقط منتظر بمانند که گروه هدایت کنندگان، فضاپیما را درجایی امن فرود بیاورند و پس از آن است که کار ایشان شروع خواهد شد. پس از این خبر، زندگی مسافران کمکم روال عادی پیدا کرد؛ مردان و زنان، نجوم و ادبیات و صنایع میخواندند و در طبقات زیرین فضاپیما، کشاورزی و دامداری میکردند.
در طول چند ماه همه چیز روال عادی پیدا کردهبود هر یک از مسافران زندگی خود را میکرد و تنها چیزی که مسافران را دلتنگ میکرد، دوری از خانه بود؛ خانهای که آسمان آبی و آفتاب درخشان و آبهای روشن داشت و درختانش چنان برافراشته بودند که گویی میخواهند آسمان را در آغوش بگیرند.
سالی به همین روال گذشت و سالهای دیگر هم در پی آن. و هر بار که به سیاره جدیدی میرسیدند، گروهی از دانشمندان برای بررسی وضعیت حیات به آن سیاره پا میگذاشتند. هر بار که به دلیلی آنجا را برای زندگی مناسب نمییافتند و آن مکان را از گزینههای اولیه حذف میکردند، ناامیدی بیشتری بر دل مسافران چیره میشد.
بعد از سالها، همین ناامیدیهای ادواری هم جزئی از زندگی مردم شده بود. زنان و مردان با امیدی اندک، زندگی میکردند و علوم میخواندند و کودکانی به دنیا میآوردند که چیزی از زمین نمیدانستند. کودکانی که دیگر از اهالی زمین نبودند و سرزمینشان فضاپیمای دلتا بود.
بعد از سالها سرگردانی در کهکشان و ناامیدیهای پیدرپی و تمام شدن تمام گزینههای ممکن، یکی از سرنشینان فضاپیما گفت:«بیایید عقلمان را روی هم بگذاریم ببینیم راه دیگری به ذهنمان میرسد یا نه؟!» مسافران فضاپیما که امیدشان را از دست دادهبودند فقط سکوت کردند؛ هیچکس هیچ فکری نداشت. کودکان نسل به نسل بزرگ میشدند و نسلهای قبل نه تنها گذشتهشان بلکه خوشان را هم از یاد میبردند. اهالی فضاپیمای دلتا علوم میخواندند و در طبقات زیرین فضاپیما کشاورزی و دامداری می کردند و کودکانی به دنیا میآوردند که هیچ چیز، از هیچ چیز نمیدانستند. بزرگترهایی که با پای خودشان سوار فضاپیما شده بودند دیگر تعدادشان به اندازه انگشتان دست بود و همه چیز را فراموش کردهبودند؛ گذشتهشان؛ سوالهاشان؛ حتی خانه و سرزمینشان! و دیگر هیچ داستانی نداشتند که برای فرزندانشان تعریف کنند.
فضاپیمای دلتا سالهای سال بود که در کهکشان راه شیری سرگردان بود و اهالی آن به خاطر نمیآوردند که از کجا آمدهاند و همچنان علوم میخواندند و فرزندان جدید به دنیا میآوردند و روزگار میگذراندند.
چقدر غریب و عجیب
زیاد هم غریب نیست!
شوخی کردم. وحشتناک بود.
نه زیاد هم وحشتناک نیست!
سلام بانو.
داستانک جالبی بود .چند تا نکته تستی هم داشت. اینکه اصل خودشون را فراموش کردن جالب بود
ممنونم. بله فراموش کردیم!
کی سوار فضا پیما شدیم؟.....یادم نمیاد !
.
شاید اینجا به دنیا اومدیم ؟....یادم نمیاد ...........
.
.
از کجا آمده ام.... آمدنم بهرچه بود ؟!...........تو هم تو این حال و هوایی ژولیت عزیزم ..
لادن جان مطابق معمول زدی به هدف! تو حال و هوای از کجا آمدن و بیسرانجامیهای زندگیام!

شنیدی که یاسهای فلسفی از سَر ِ شکمسیریان؟
خیلی داستان خوبی بود .
چرا به فکر یک مجموعه نیستید ؟ این داستان می تونست با کمی پرداخت بیشتر برای نوجوانان ارائه بشه .
من خوشم اومد .
ممنونم.
راستش تو فکرش هستم. فقط فکر کردم اول یه سی چهلتایی بشن. بعد با یه ویراستار مشورت کنم و بعد دنبال ناشر بگردم.
اعتماد به نفس رو میبینید؟!
نه . خیلی خوبه . انشاالله موفق باشید . منتظر همچین روزی خواهم بود .
ممنونم.
من زودتر از لی گفته بودم ها. یادت باشه
سلام
تکرار این روزایمان را خوب روایت کردید
"همچنان علوم میخواندند و ..."
ممنونم.
جالب بود
یاد این شعر افتادم که بقیه هم افتادن:
روزها فکر من این است وهمه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
زکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم.
ممنونم؛ خیلی لذت بردم.
هورررررررراااااااااا
منتظر قسمت دومشم !
بیخیال بابا!
سلام دوست من.نوشته های تو هم عالیه.لینک شدی.مرسی.
ممنونم.
سلام
.
به خدا خیلی خوشحال میشم اگه به من سر بزنید
چندتا خط خطی ناقابل گذاشتم.[خجالت]
حتماً.
سلام. کجایی؟ خوبی؟
این آیکون ما چی شد؟
سردمونه. داریم یخ میزنیم. همه درا رو بستیم. مردیم از سرما. پس کی میایین؟
والا چی بگم؟!
غصه نخور؛ دنیا ارزش نداره.