حوضخانه
حوضخانه

حوضخانه

سال نو مبارک


سلام.

سال نو همگی مبارک.

امروز صبح خواننده، توی رادیو می‌خواند: آی عید آمده، آی عید آمده. به بابای بچه‌ها می‌گویم: آقا را باش! روز چهارده فروردین می‌گوید عید آمده؛ بابا عید تمام شد رفت پی کارش! حالا ربطش را پیدا کنید با تبریک گفتن خودم.

مدتی است به دلیل کسالتی نسبتا طولانی که وظیفه زهرمار کردن عید و شب عیدمان را داشت به وبلاگم سر نمی‌زنم. از این بابت از دوستانم که هر روز سری به حوضخانه می‌زنند تشکر می‌کنم. امیدوارم زودتر بتوانم از خجالتشان دربیایم.



اصغر از نوع فرهادی


هر سال همین وقت‌ها، چند روز که از مراسم اسکار می‌گذشت یکی از نزدیکانمان که کارمند صدا و سیما بود نمی‌دانم چه‌جوری، فیلم مراسم اسکار را برایمان می‌آورد. فیلم‌های بتا و وی اچ اس را که یادتان می‌آید؛ روی هما‌ن‌ها. این خاطرات مربوط می‌شود به سال‌های بین شصت و پنج تا حدود هفتاد و پنج. یعنی همان سالهایی که به دنبال جنگ و محرومیت‌ها و مشکلات پس از جنگ، حسرت‌ها و نداشته‌های زیادی داشتیم. دیدن آن‌همه تصاویر چشم‌نواز که اصلا فرقی نمی‌کرد لباس‌های هنرپیشه‌ها باشد یا تصاویر خوشرنگ فیلم‌ها که قسمت‌های کوتاهشان را پخش می‌کردند، التیام نداشتن‌هامان بود. قسمت مورد علاقه‌من آنجا بود که هنرپیشه یا کارگردان یا نویسنده و یا دیگران برای گرفتن جایزه‌شان می‌آمدند و آن موسیقی‌ زیبا و باشکوه پخش می‌شد و ما با دهان باز انگار می‌خواستیم آن‌همه شکوه و زیبایی را ببلعیم و تا سال بعد در روزهایی که به انتظار اسکار بعدی می‌نشینیم، ذخیره داشته باشیم.

در عالم کودکی فکر می‌کردم عجب دنیایی دارند این‌ها. اصلا علاقه من به فیلم و سینما از همین اسکار آب می‌خورد؛ آنقدر که مبهوت این داستان دنباله‌دار و دوست‌داشتنی‌ام. و به نظرم می‌آید یک عده آدم باحال و شگفت انگیز، عجب دلخوشی باشکوهی برای خودشان راه انداخته‌اند. و هر بار که مثل یک جهان سومی نگون‌بخت که همیشه توهم توطئه دارد، به مافیا و دست‌های پشت پرده و پارتی بازی و این چیزهایش فکر می‌کنم، به خودم می گویم که: «هی عمو! این چیزهایش به تو ربطی ندارد؛ تو فقط حالت را ببر!» و تصور کنید آدمی را که نشسته جلوی یک جعبه شیشه‌دار و عکس‌های رنگی یک عده آدم باحال را تماشا می‌کند و بی‌آنکه اصلا موضوع ربطی به او داشته باشد، با شادی‌های آنها شاد می‌شود و با آن‌ها اشک شوق می‌ریزد و از پدرش خواهش می‌کند که اگر می‌تواند فلان فیلم برنده را برایش پیدا کند؛ فیلمی که حتی زبانش را نمی‌فهمد چون هنوز زیرنویس هم اختراع نشده یا شاید هم شده و این هم یکی دیگر از چیزهایی است که او ندارد و حتی نمی‌داند که ندارد.

حالا آدمی که چنین خاطراتی با اسکار دارد، نشسته جلوی جعبه شیشه‌ای‌اش و مراسم همان آدم‌های باحال را تماشا می‌کند و ناگهان می‌شنود که یکی از همان آدم باحال‌ها به زبان او می‌گوید: «سلام به مردم خوب سرزمینم...» مردی که این روزها اسمش را زیاد می‌شنویم؛ اصغر از نوع فرهادی.

فیلم را دیده‌ام؛ خیلی خوب بود. جملاتی که مرد باحال روی سن اسکار گفت خیلی زیبا بودند. اما همه این‌ها در کنار شنیدن یک جملهء فارسی در شگفت‌انگیزترین مراسمی که می‌شناسم، رنگ می‌بازند. این‌حرف را از روی وطن‌پرستی نمی‌زنم چون چیزی که ندارم عرق ملی‌است. اما این مرد با زبانی حرف زد که من می‌فهمم و روی سنی قدم گذاشت که سالها تماشایش کرده‌بودم و به آدم باحال‌هایش غبطه خورده‌بودم و از شادی‌شان لذت برده‌بودم. و حالا این مرد را می‌بینم که از بالای سن اسکار با زبان من به من سلام می‌کند.

زود باش

یادم باشد:


مـن نمــی گـویم زیان کـن یا به فکــر سـود باش 
ای ز فرصت بی خبر در هر چه هستی زود باش... 

                                

                               عبدالقادر بیدل دهلوی



ساکنان زاتین


سیاره‌ای کوچک اما زیبا؛ جایی که بعد از میلیون‌ها سال یادآور وطنی بود که فقط تاریخ‌دانان کهنسالِ فضاپیمای دلتا چیزکی از آن می‌دانستند. خاک مرطوب و آسمان آبی و اکسیژن. اکسیژنی که تولیدش در محیط فضاپیما کاری بسیار مشکل بود و حال هدیه‌ای بزرگ و بی‌حد بود از سیاره‌ای کوچک. تصویری بزرگ و واقعی از باران و آفتاب که نوع مجازیش فقط در میکروچیپ‌های محرمانهء کتابخانه مرکزی فضاپیما موجود بود. 

وقتی هدایت‌کنندگان فضاپیما با این سیاره کوچک برخورد کردند فکر کردند در صورتی که اکسیژن کافی موجود باشد سکونت روی آن را امتحان کنند. موقع فرود آمدن متوجه گونه‌ای از حیات شدند که با فرستادن سیگنال‌های عجیب و نامفهوم می‌خواست با آن‌ها ارتباط برقرار کند. سیگنال‌هایی که دانشمندان پس از ماه‌ها بحث و رایزنی نوعی روابط ریاضی در آن یافتند و دیگر فقط یک کلمه؛ زاتین.

کاپیتان و همراهانش با احتیاط از پله‌های فضاپیما پایین آمدند. و موجود عجیب با دست و پای کوتاه و سر بزرگ، برای استقبال جلو آمد. بدنش مانند ظرف بلورینی بود که مایعی سیال درونش را پر کرده بود و با آن ظاهر عجیب اما متین‌اش، به نظر می‌آمد که بسیار متمدن است و می‌شود روی صلح و دوستی با او حساب کرد. 

موجود عجیب سرش را تکان داد و مایع سیال داخل بدنش تغییر جهت داد. و داخل رگهای شفاف بدنش با حرکات منقطعی شبیه الفبای مورس به حرکت درآمد. کاپیتان که حدس می‌زد این رفتار باید به معنای خوش‌آمد گویی باشد، دستش را جلو آورد و گفت: «دلتا.» موجود متمدن در کسری از ثانیه متوجه منظور کاپیتان شد و دست کوتاه و شفافش را در دست کاپیتان گذاشت و آرام کلمه‌ای به زبان آورد: «زاتین.» صدای موسیقی‌وارش توی فضا موج می‌زد و کاپیتان جریان مایع سیال را توی دستان گرم و آرامش حس می‌کرد. 

از آن سو ساکنان فضاپیمای دلتا که سالها در انتظار یافتن سرزمینی این‌چنین بودند، خودشان را آماده می‌کردند که پا بر روی زاتین بگذارند و آب و آفتاب و اکسیژن واقعی را تجربه کنند. و با این امید چمدان‌ها و کمدهایشان را پر و خالی می‌کردند.

بعد از چند هفته که تمام ساکنان دلتا روی زاتین اسکان داده شدند، کاپیتان صلاح را در این دید که بیشتر با زاتینی‌ها آشنا شوند. و پیشنهاد کرد که در پی زبانی مشترک با زاتینی‌ها باشند. به هر حال اگر قرار باشد که این دو گونه از حیات در خانه‌ای مشترک با هم زندگی کنند باید همه چیز را دربارهء هم بدانند و از آنجا که در هر صورت ساکنان سابق فضاپیمای دلتا هنوز روی زاتین مهمان محسوب می‌شدند شایسته بود که آداب مهمان بودن را به جا آورده و جایگاه خود را بدانند. کسی چه می‌داند؛ معلوم نیست که زاتینی‌ها همیشه همین‌گونه آرام و مهربان باشند. به علاوه اهالی دلتا چیزی از قدرت‌های اهالی زاتین نمی‌دانستند و این‌ می‌توانست دردسر ساز باشد.

زاتینی ِ بزرگ، همان که به کاپیتان خوش آمد گفته بود، برای آشنایی بیشتر و تبادل اطلاعات جلسه‌ای ترتیب داد. و چند زاتینی که به نظر می‌آمد مشاوران زاتینی ِ بزرگ باشند، کاپیتان را به یکی از اطاق‌های ساختمانی بزرگ و عجیب هدایت کردند؛ سازه‌ای با دیوارهای بلند و شفاف و دالان‌هایی بدون سقف که به اطاق‌ها منتهی می‌شد.

بعد از گذر از چند دالان به اطاق بزرگی وارد شدند. داخل اطاق هیچ چیز وجود نداشت و فقط روی یکی از دیوارهای شفاف اطاق چند قطعه رنگی با حرکتی آرام و دایره‌ای روی سطح دیوار چرخ می‌زدند و دوباره در جای قبلی‌شان قرار می‌گرفتند.  وجود اینهمه هارمونی و زیبایی، در دل کاپیتان، آرامش را جایگزین نگرانی می‌کرد. 

زاتینی بزرگ وارد اطاق شد و دستان کاپیتان را در دستانش گرفت. و در مقابل چشمان حیرت‌زدهء کاپیتان با همان لحن موسیقی‌وارش گفت: «سلام.» و قبل از آنکه کاپیتان آنچه در ذهنش بود را بپرسد زاتینی گفت: «نگران نباش! من زبان تو را می‌دانم.» و دستان کوچکش را روی سینهء شفافش کشید و ادامه داد: «وقت آن رسیده که به حافظهء تاریخی‌مان رجوع کنیم و ببینیم برما چه‌گذشته است. یادت باشد ما هرقدر هم بی‌گناه باشیم باز هم وارث نام پدرانمان هستیم و هر قدر هم زمان بگذرد و حافظه تاریخی‌ تو یاری نکند من، زاتینی بزرگ، هرگز فراموش نمی کنم که پدران تو پدران مرا ترک کرده‌اند. و حالا این داستانِ من و قضاوت تو.» و در مقابل چشمان دریده کاپیتان، روی سینه زاتینی بزرگ تصاویری هولناک از انهدام زمین و مرگ میلیاردها انسان نقش می‌بست. تصاویری که مشابهش را کاپیتان در میکروچیپ‌های محرمانهء فضاپیما دیده بود. و حالا خوب می دانست که زاتینی بزرگ از کدام اتفاق حرف می‌زند. کاپیتان پرسید: «اما چگونه ممکن است که پدران تو زنده مانده باشند؟ آن‌گونه که من می‌دانم همهء امکانات در اختیار کسانی بود که فضاپیما را هدایت می‌کردند. پدران تو چگونه آن جهنم هولناک را ترک کردند؟» زاتینی بزرگ پاسخ داد: «پدران من هرگز زمین را ترک نکردند. آنها که به غارها و شیارهای امن زمین، پناه بردند زنده ماندند و پس از میلیون‌ها سال تلاش برای تطابق با محیط جدید، آهسته آهسته باقیمانده زمین را آباد کردند و برای آنکه تلخی‌ها را فراموش کنند نام این سرزمین جدید را زاتین گذاشتند.»

در چشمان دریده کاپیتان، وحشت جایگزین حیرت شده‌بود و نمی‌دانست زاتینی ِ بزرگ سکوت کرده یا اوست که دیگر هیچ صدایی نمی‌شنود. قطعه‌های رنگی روی دیوار از جایشان تکان خوردند و در حرکتی دوار، دیوار اطاق را طی کردند و دوباره درجای خود آرام گرفتند.

آلزایمر

مگر توی این گذشته، چه حلوایی خیر می‌کردند که همیشه داستانی از گذشته دارد که برای ما تعریف کند؟ توی کوچه‌ها و محله‌های عباس‌آباد چه هوایی را نفس می‌کشیدند. نان‌های یوسف‌آباد را با چه جور ماستی می‌خوردند که الان نمی‌خورند؟ مگر سگ‌های ولگرد کوچه‌های عباس‌آباد چه جور توله‌هایی می‌زاییدند که می‌شد دنبالشان دوید و گوش‌هایشان را برید و دم ‌هایشان را کشید و از خنده ریسه رفت؛ و حالا هیچ توله سگی ارزش خندیدن ندارد؟ مگر فوتبال توی زمین‌های خاکی چه لذتی داشته که حالا زمین چمن‌ها ندارند؟

«دوستِ داداش گفت: "این را نخودی آوردید توی تیم‌تان؟" من چهار سال از داداش کوچکتر بودم. داداش خندید و گفت: "صبر کن تا نخودی را ببینی!" ... طرف توپ را لو داد و من یه‌پا‌دو‌پا کردم و بهش لایی زدم. داداش زد پس گردنم: "پسر مگه نگفتم به بزرگترها لایی نزن؛ زشته!" ... 
صبح ساعت چهار پای پیاده، از عباس‌آباد می‌رفتیم یوسف‌آباد نان بربری می‌گرفتیم. یک سگ ولگرد بود. یک تکه نان می‌انداختیم جلوش. توی آن تاریکی دنبالمان می‌آمد و مراقبمان بود... 
آخ! اگر الان داداش زنده بود! اگر بود که وضع من این نبود! ... 
من و منصور و عباس می‌رفتیم سراغ زنبور‌ها! پارچه سر چوب می‌بستیم و آتش می‌زدیم و می‌کردیم توی سوراخ زنبورها. یک مهدی فِرتِق بود از همه کوچکتر؛ یک روز طفلک دیر جنبید، زنبورها گوش و دماغش را بالا آوردند... 
خدا بیامرزد پرویز دهداری را. آمد و گفت: "این بچه استعداد دارد؛ بگذارید با این کار کنیم." فلفل بودم؛ ریز بودم. توی ماه رمضان با پای برهنه از صبح تا شب زیر آفتاب داغ فوتبال بازی می‌کردم. دوست داداش می گفت: " اسماعیل، این می سوزد؛ ریز می ماند! نگذار اینقدر بدود!" من هیچی حالیم نبود و همهء زندگیم فوتبال بود... 
بزرگترها می‌آمدند دنبالم و می‌بردندم تا توی تیمشان بازی کنم. اول همه می‌خندیدند. اما دو دقیقه نگذشته نیششان بسته می‌شد... 
همین علی پروین را که می‌شناسی؟ من با همین هم بازی کردم. خیلی خوب بازی می‌کرد؛ خیلی... 
توی روزنامه عکسم را انداختند. به من می‌گفتند پلهء عباس‌آباد؛ نیست سیاه سوخته هم بودم؛ برای همین... 
با پای چپ شوت می‌زدم؛ سنگین. یدالله را که می‌شناسی؟ همین عمو یدالله؛ آن روزها خیلی کوچک بود. یک شوت زدم خورد توی گوشش. از زمین کنده شد و دو متر آنطرف تر افتاد زمین. تا یک ربع گیج بود و بعد زد زیر گریه؛ حالا عَر نزن کی عر بزن. شانس آوردم بچه طوریش نشد... 
آقام راضی نبود. می‌گفت: "چیه از صبح تا شب می زنی زیر توپ؟ این که نشد نان و آب." یک شب مسابقه بود دیر رفتم خانه. یک کمربند داشت به این پهنی! آقام ارتشی بود! از این کمربند کلفت‌ها داشت. حسابی از خجالتم در آمد. من را برد توی اطاق و  در را قفل کرد. ننهء بیچاره گریه می‌کرد و خودش را می‌کوبید به در. بی‌فایده بود...  دیگر آقام نگذاشت بروم فوتبال ... 
آخ اگر دادش زنده بود! اگر او بود می‌دیدی که حال و روز ما بهتر از این می‌شد. خدا نگذرد از نصرت؛ همین نصرت دهاتی را می‌گویم. اگر دو چرخه اش را نداده بود به داداش، داداش نمی رفت زیر چرخ کامیون و الان بالای سر ما بود. تو نمی‌دانی؛ نمی‌دانی داداش کی بود!...»

می‌گوید و گوش می‌کنم. بارها و بارها داستان هایش را تکرار می‌کند. خودم را می‌سپارم به داستان‌های تکراری‌اش و هر کجا را که فراموش کند کمکش می‌کنم که داستانش را تمام کند. گاهی فکر می‌کنم اگر همهء دارایش گذشته‌اش باشد چه عیبی دارد که بخواهد همان جا بماند؟ و چرا امروز را فراموش نکند؟ مگر امروزش چه چیز غرور آفرین و دل انگیزی دارد که به امید آن زنده باشد؟
به خودم فکر می‌کنم. به خودم که دلتنگ گذشته‌ای هستم که با خود او داشته‌ام. گذشته‌ای که با شیرینی پنهانش روزگار می‌گذرانم و با ضرورتی حیاتی، مثل قرص نیتروگلیسیرین، خاطراتش را زیر زبانم مزه مزه می‌کنم.